شب که می شود خدا، چاه و نخل روبرو
می روی که بشکنی بغض خسته در گلو
در بقیع خاطرت بی حضور سبز او
از یتیمی زمین، از بهانه ها بگو
بعد چشم مست او هان بگو چه کرده اند
با تو ای شگفت محض دست های فتنه جو
ای تجسّم غرور جان مادرت بگو
هیبت احد کجاست؟ ذوالفقار کعبه کو؟
این سراب دوزخی در کویر عافیت
آب می خورد از آن چشم های بی وضو
قحط سال مردی است یک نفر صدا نکرد
این همان محمّد است قبله گاه آرزو
بعد عمری عاشقی یادگار کوفه بود
خار در نگاه او استخوان در گلو
سربلند سربه زیر، آن شکوه بی نظیر
می رود ولی غریب کوچه کوچه کو به کو
بعد رفتنی بزرگ کودکان نشسته اند
کیسه های نان کجاست؟ شانه های گرم او
فاطمه یاوری
نوشته شده در دوشنبه پنجم اردیبهشت ۱۴۰۱  توسط شهاب
