مکر دنیا را به مکری تازه بی تاثیر کن

زندگی تغییر خواهد کرد ، پس تغییر کن

زنده ام با آرزوی مرگ ، زیرا گفته ای

مرگ را از آرزوی زنده بودن سیر کن!

خواب دیدم غنچه ای روی لبم روییده است

خواب دیدم عاشقم ! خواب مرا تعبیر کن

شیر را شرمنده ی چشمان آهوها مخواه

یا نهان کن خویشتن را یا مرا زنجیر کن

هر چه ماندم چشم در راه تو ، عاشق تر شدم

چشم در راهم ، بیا... اما کمی تاخیر کن

مهدی مظاهری

نوشته شده در  یکشنبه پنجم شهریور ۱۳۹۱  توسط شهاب 


وقت وداع دیده به رویش دچارتر

من بی قرار بودم و او بی قرارتر

نام تو را اگر به کوه کنده ام خطاست

عشقی و بر کتیبه ی دل ماندگارتر

هر سو که گم شدند تو را یافتند و باز

از بی شمار گمشدگان بی شمارتر

عمری مرا هوای غمت پرورانده است

پروردگارتر شو... پروردگارتر

بر من خیالت از همه سو راه بسته است

دل بسته ام به پر زدنی بی حصارتر

هر چند همنشینی ما آب و آتش است

ای کاش می نشست کمی در کنارتر

مهدی مظاهری

نوشته شده در  شنبه بیست و ششم شهریور ۱۳۹۰  توسط شهاب 


از آن خیال پر از نور خانه لبریز است

تو در عبوری و شهر از ترانه لبریز است

نپرس ماه درخشان کجای این فلک است

نپرس... سقف جهان از نشانه لبریز است

به فکر پر زدن است این کبوتر دلتنگ

اگر چه این قفس از آب و دانه لبریز است

تمام شهر فرستاده اند سوی تو قلب

چقدر عشق رفیقان!؟ خزانه لبریز است

دمید بر لب ایوان عاشقی خورشید

از آن خیال پر از نور خانه لبریز است

مهدی مظاهری

نوشته شده در  دوشنبه دوم خرداد ۱۳۹۰  توسط شهاب 


پر زدن از دام ابریشم به من هم می رسد

شادمانی های بعد از غم به من هم می رسد

برگ ها از شاخه می افتند و تنها می شوند

از جدایی ، گرچه می ترسم ، به من هم می رسد

هر کجا هستم من از یاد تو غافل نیستم

در خیابان شاخه ی مریم به من هم می رسد

گندم گیسوی تو از باغ مینو بهتر است

از گناه حضرت آدم به من هم می رسد

گر چه از من هیچکس غیر از وفاداری ندید

بی وفایی های این عالم به من هم می رسد

هر کجا سروی به خاک افتاد با خود گفته ام

نوبت هیزم شدن کم کم به من هم می رسد

مهدی مظاهری

نوشته شده در  پنجشنبه بیست و نهم اردیبهشت ۱۳۹۰  توسط شهاب 


اگرچه خلق مرا از تو بر حذر دارند

از اشتیاق من و چشم تو خبر دارند

در قفس بگشایید تا نشان بدهم

پرندگان قفس نیز بال و پر دارند

نسیم ! منتظر کیستی به راه بیفت !

هزار قاصدک اینجا سر سفر دارند

گمان مکن دل آتشفشانم از سنگ است

که قله های جهان قلب شعله ور دارند

عجیب نیست اگر دشمن خودم باشم

درخت ها همه در آستین تبر دارند

مهدی مظاهری

نوشته شده در  یکشنبه بیست و پنجم اردیبهشت ۱۳۹۰  توسط شهاب 


زلف را شانه مزن ، شانه به رقص آمده است

من که هیچ... آینه ی خانه به رقص آمده است

من و میخانه ی متروک جوانسالی ها

ساقی بی می و پیمانه به رقص آمده است

مردم شهر نظرباز و تو در جلوه گری

یار می گرید و بیگانه به رقص آمده است

شعری از آتش دیدار به لب دارد شمع

عشق در پیله ی پروانه به رقص آمده است

باد هر چند صمیمانه دویده است به خاک

برگ پاییز غریبانه به رقص آمده است

باز در سینه کسی سر به قفس می کوبد

به گمانم دل دیوانه به رقص آمده است

مهدی مظاهری

نوشته شده در  پنجشنبه بیست و دوم اردیبهشت ۱۳۹۰  توسط شهاب 


شارژ ایرانسل

فروشگاه اينترنتي ايران آرنا

دانلود

دانلود