میخواهم و میخواستمت تا نفسم بود

می‌سوختم از حسرت و عشق تو بسم بود

عشق تو بسم بود، که این شعلهٔ بیدار

روشنگر شب‌های بلند قفسم بود

آن بخت گریزنده دمی‌ آمد و بگذشت

غم بود، که پیوسته نفس در نفسم بود

دست من و آغوش تو، هیهات، که یک عمر

تنها نفسی‌ با تو نشستن هوسم بود

باﷲ، که بجز یاد تو، گر هیچ کسم هست

حاشا، که بجز عشق تو، گر هیچ کسم بود

سیمای مسیحایی‌ اندوه تو، ای عشق

در غربت این مهلکه فریادرسم بود

لب‌بسته و پر سوخته، از کوی تو رفتم

رفتم، به خدا گر هوسم بود، بسم بود

فریدون مشیری

نوشته شده در  شنبه نهم دی ۱۳۹۱  توسط شهاب 


عمری به هر کوی و گذر گشتم که پیدایت کنم

اکنون که پیدا کرده ام ، بنشین تماشایت کنم

الماس اشک شوق را تاجی به گیسویت نهم

گل های باغ شعر را زیب سراپایت کنم

بنشین که با من هر نظر،با چشم دل ،با چشم سر

هر لحظه خود را مست تر ، از روی زیبایت کنم

بنشینم و بنشانمت آنسان که خواهم خوانمت

وین جان بر لب مانده را مهمان لبهایت کنم

بوسم تو را با هر نفس ، ای بخت دور از دسترس

وربانگ برداری که بس ! غمگین تماشایت کنم

تا کهکشان ، تا بی نشان ، بازو به بازویت دهم

با همزمانی ، همدلی ، جان را هم آوایت کنم

ای عطر و نور توامان یک دم اگر یابم امان

در شعری از رنگین کمان با نوی رویایت کنم

بانوی رویاهای من ، خورشید دنیاهای من

امید فرداهای من ، تا کی تمنایت کنم ؟

  فریدون مشیری 

نوشته شده در  شنبه هفدهم دی ۱۳۹۰  توسط شهاب 


هیـچ جـز یـاد تـو ، رویای دلاویـزم نـیست

هیـچ جـز نـام تـو ، حـرف طـرب انگـیزم نـیست!

عـشق می ورزم و می سـوزم و فـریـادم نـه!

دوست می دارم و می خـواهـم و پـرهـیزم نـیست

نـور می بـیـنم و می رویـم و می بـالم شـاد

شاخه می گـستـرم و بـیـم ز پـائـیـزم نـیست

تـا به گـیتی دل ِ از مهـر تـو لبـریـزم هـست

کـار با هـستی ِ از دغـدغـه لـبریـزم نـیست

بخـت آن را کـه شـبی پـاک تـر از بـاد ِ سـحر،

بـا تـو ، ای غـنچه نشکـفـته بـیامیـزم نـیست

تـو بـه دادم بـرس ای عـشق ، که با ایـن هـمه شـوق

چـاره جـز آنکـه به آغـوش تـو بگـریـزم نـیست

فریدون مشیری

نوشته شده در  جمعه بیست و هشتم مرداد ۱۳۹۰  توسط شهاب 


اگر درخت به سر تاج شهریاری زد

وگر شکوفه سراپرده ی بهاری زد

مرا نه شوق بهار و نه شور و حال و نشاط

که زندگی به دلم زخم های کاری زد

ز پا فکند مرا آن که دست یاری داد

به قهر سوخت مرا آن که لاف یاری زد

نوای شعر مرا در گلوی خسته ببست

چه دشنه ها که به آواز این قناری زد

غزال روح مرا در کویر حیرت کشت

چه تیرها که به این آهوی فراری زد

ستم نگر که زتیر خلاص هم نگذشت

ستمگری که دم از مهر و دوستداری زد

چو من ز درّه ی اندوه جان به در نَبَرد

کسی که گام به صحرای بردباری زد

فریدون مشیری

نوشته شده در  چهارشنبه پانزدهم تیر ۱۳۹۰  توسط شهاب 


 دست مرا بگیر که آب از سرم گذشت

 خون از رخم بشوی که تیر از پرم گذشت

 سر بر کشیدم از دل این دود ، شعله وار

 تا این شب از برابر چشم ترم گذشت

 شوق رهایی ام درِ زندانِ غم شکست

 بوی خوش سپیده دم از سنگرم گذشت

 با همرهان بگوی : (( سراغ وطن گرفت

 هر جا که ذره ذره خاکسترم گذشت ))

 خورشید ها شکفت ز هر قطره خون من

 هر جا که پاره های دل پرپرم گذشت

 در پرده های دیده ی من باغ گل دمید

 نام وطن چو بر ورق دفترم گذشت

  فریدون مشیری

نوشته شده در  سه شنبه هفدهم خرداد ۱۳۹۰  توسط شهاب 


همرنگ گونه های تو مهتابم آرزوست

چون باده ی لب تو می نابم آرزوست

ای پرده پرده چشم تو ام باغ های سبز

در زیر سایه ی مژه ات خوابم آرزوست

دور از نگاه گرم تو بی تاب گشته ام

بر من نگاه کن که تب و تابم آرزوست

تا گردن سپید تو گرداب رازهاست

سرگشتگی به سینه ی گردابم آرزوست

تا وارهم ز وحشت شب های انتظار

چون خنده ی تو مهر جهانتابم آرزوست

فریدون مشیری

نوشته شده در  چهارشنبه بیست و هشتم اردیبهشت ۱۳۹۰  توسط شهاب 


تو را دارم ای جان ، جهان با من است

تو تا با منی جانِ جان با من است

چو می تابد از دور پیشانیت

کران تا کران آسمان با من است

چو خندان به سوی من آیی به مهر

بهاری پر از ارغوان با من است

کنار تو هر لحظه گویم به خویش

که خوشبختی بیکران با من است

چه غم دارم از تلخی روزگار

شکرخنده ی آن دهان با من است

روانم بیاساید از هر غمی

چو بینم که مهرت روان با من است

فریدون مشیری

نوشته شده در  یکشنبه بیست و پنجم اردیبهشت ۱۳۹۰  توسط شهاب 


دوست آشفتگی خاطر ما می خواهد

عشق بر ما همه باران بلا می خواهد

آنچه از دوست رسد ، جان ز خدا می طلبد

و آنچه را عشق دهد ، دل به دعا می خواهد

پیر ما غسل به خوناب جگر می فرمود :

که دل آیینه ی عشق است ، صفا می خواهد

تو و تابیدن در کلبه ی درویشی ما؟

تو خود اینگونه نخواهی ، که خدا می خواهد

بوسه ای زان لب شیرین ! که دل خسته ی من

پای تا سر همه درد است دوا می خواهد

گوش جانم ، سخن مهر تو را می طلبد

باغ شعرم ، نفس گرم تو را می خواهد

همچو گیسوی بلند تو شبی می باید

تا بگویم که دلم از تو چه ها می خواهد

تا گشاید دل تنگم به پیامی بفرست

آنچه گل از نفس باد صبا می خواهد

فریدون مشیری

نوشته شده در  پنجشنبه بیست و دوم اردیبهشت ۱۳۹۰  توسط شهاب 


شارژ ایرانسل

فروشگاه اينترنتي ايران آرنا

دانلود

دانلود