آسمان ابری است از آفاق چشمانم بپرس
ابر بارانی است از اشک چو بارانم بپرس
تخته ی دل در کف امواج غم خواهد شکست
نکته را از سینه ی سرشار توفانم بپرس
در همه لوح ضمیرم هیچ نقشی جز تو نیست
آنچه را می گویم از آیینه ی جانم بپرس
آتش عشقت به خاکستر بدل کرد آخرم
گر نداری باور از دنیای ویرانم بپرس
پرده در پرده همه خنیاگر عشق تو ام
شور و شوقم را از آوازی که می خوانم بپرس
در تب عشق تو می سوزد چراغ هستی ام
سوزشم را اینک از اشعار سوزانم بپرس
جز خیالت هیچ شمعی در شبستانم نسوخت
باری از شعر ار نپرسی از شبستانم بپرس
حسین منزوی

شبی که می گذرد با تو، بی کران خوش تر
که پای بند تو وارسته از زمان خوش تر
برای مستی و دیوانگی، می و افیون
خوشند هر دو و چشمت ز هر دوان خوش تر
ز گونه و لب تو بوسه بر کدام زنم؟
که خوش تر است از آن این و این از آن خوش تر
ستاره و گل و آیینه و تو جمله خوشید
ولی تو از همگان در میانشان خوش تر
خوشا جوانی ات از چشمه های روشن جان
خوشا که جان جوان از تن جوان خوش تر
درآ به چشم من ای شوکت زمینی تو!
به جلوه از همه خوبان آسمان خوش تر
مرا صدا بزن آه! ای مرا صدا زدنت
هم از ترنّم بال فرشتگان خوش تر
خوش است از همه با هر زبان روایت عشق
ولی روایت آن چشم مهربان خوش تر
ز عشق های جوانی عزیزتر دارم
تو را، که گرمی خورشید در خزان خوش تر
حسین منزوی

از روز دستبرد به باغ و بهار تو
دارم غنیمت از تو گلی یادگار تو
تقویم را معطّل پاییز کرده است
در من مرور باغ همیشه بهار تو
از باغ رد شدی که کشد سرمه تا ابد
بر چشم های میشی نرگس غبار تو
فرهاد کو که کوه به شیرین رها کند
از یک نگاه کردن شوریده وار تو
کم کم به سنگ سرد سیه می شود بدل
خورشید هم نچرخد اگر در مدار تو
چشمی به تخت و پخت ندارم مرا بس است
یک صندلی برای نشستن کنار تو
حسین منزوی

وقتی که خواب نیست، ز رؤیا سخن مگو
آنجا که آب نیست، ز دریا سخن مگو
پاییزها به دور و تسلسل رسیده اند
از باغ های سبز شکوفا سخن مگو
دیری است دیده غیر حقارت ندیده است
بیهوده از شکوه تماشا سخن مگو
یاد از شراب ناب مکن؛ آتشم مزن
خشکیده بیخ تاک، حریفا! سخن مگو
چون نیک بنگری همه زو بی وفاتریم
با من ز بی وفایی دنیا سخن مگو
آنجا که دست موسی و هارون به خون هم
آغشته گشته، از ید بیضا سخن مگو
وقتی خدا صلیب به دوش آمد و گذشت
از وعده ی ظهور مسیحا سخن مگو
آری هنوز پاسخ آن پرسش بزرگ
با شام آخر است و یهودا، سخن مگو
این باغ مزدکی است، بهل باغ عیسوی!
حرف از بشر بزن ز چلیپا، سخن مگو
حسین منزوی

نه طاقت خاموشی ، نه تاب سخن داریم
آوار پریشانی است ، روی سوی چه بگریزیم؟
هنگامه ی حیرانی است ، خود را به که بسپاریم؟
تشویش هزار "آیا" ، وسواس هزار "امّا"
کوریم و نمی بینیم ، ورنه همه بیماریم
دوران شکوه باغ از خاطرمان رفته است
امروز که صف در صف خشکیده و بی باریم
دردا که هدر دادیم آن ذات گرامی را
تیغیم و نمی بریم ، ابریم و نمی باریم
ما خویش ندانستیم بیداریمان از خواب
گفتند که بیدارید؟ گفتیم که بیداریم
من راه تو را بسته ، تو راه مرا بسته
امید رهایی نیست وقتی همه دیواریم
حسین منزوی

درون آینه ی روبرو چه می بینی؟
تو ترجمان جهانی بگو چه می بینی؟
تویی برابر تو -چشم در برابر چشم-
در آن دو چشم پر از گفت و گو چه می بینی؟
تو هم شراب خودی هم شراب خواره ی خود
سوای خون دلت در سبو چه می بینی؟
به چشم واسطه در خویشتن که گم شده ای
میان همهمه و های و هو چه می بینی؟
به دار سوخته ، این نیم سوز عشق و امید
که سوخت در شرر آرزو ، چه می بینی؟
در آن گلوله ی آتش گرفته ای که دل است
و باد می بَرَدَش سو به سو چه می بینی
حسین منزوی

رازی است در آن چشم سیاهت، بنمایش
شعری نسروده ست نگاهت، بسرایش
خوش میچرد آهوی لبت، غافل ازین لب
-این لب که پلنگانه کمین کرده برایش-
سیبی است زنخدان بهشتیت که ناچار
پرهیز مرا میشکند وسوسه هایش
گستردگی سینه ات آفاق فلق هاست
مرغی است لبم، پر زده اکنون به هوایش
آغوش تو ای دوست! در باغ بهشت است
یک شب بدر آی از خود و بر من بگشایش
هر دیده که بینم به تو میسنجم و زشت است
چشمی که تو را دید، جزین نیست سزایش
دل بیمش ازین نیست که در بند تو افتاد
ترسد که کنی روزی ازین بند رهایش
وصل تو، خود جان و همه جان جوان است
غم نیست اگر جان بستانی به بهایش
بانوی من! اندیشه مکن، عشق نمرده ست
در شعر من اینسان که بلند است صدایش
حسین منزوی

همواره عشق بی خبر از راه می رسد
چونان مسافری که به ناگاه می رسد
وا می نهم به اشک و به مژگان، تدارکش
چون وقت آب و جاروی این راه می رسد
اینت زهی شکوه که نزدت کلام من
با موکب نسیم سحرگاه می رسد
با دیگران نمی نهدت دل به دامنت
چندان که دست خواهش کوتاه می رسد
میلی کمین گرفته پلنگانه در دلم
تا آهوی تو کی به کمینگاه می رسد!
هنگام وصل ماست به باغ بزرگ شب
وقتی که سیب نقره ای ماه می رسد
شاعر دلت به راه بیاویز و از غزل
طاقی بزن خجسته که دلخواه می رسد
حسین منزوی

شود تا ظلمتم از بازی چشمت چراغانی
مرا دریاب ، ای خورشید در چشم تو زندانی !
خوش آن روزی که بینم باغ خشک آرزویم را
به جادوی بهار خنده هایت می شکوفانی
بهار از رشک گل های شکر خند تو خواهد مـُـرد
که تنها بر لب نوش تو می زیبد ، گل افشانی
شراب چشم های تو مرا خواهد گرفت از من
اگر پیمانه ای از آن به چشمانم بنوشانی
یقین دارم که در وصف شکر خندت فرو ماند
سخن ها بر لب «سعدی» ، قلم ها در کف «مانی»
نظر بازی نزیبد از تو با هر کس که می بینی
امید ِ من ! چرا قدر نگاهت را نمی دانی ؟
حسین منزوی

حسین منزوی

زخمیام -زخمی سراپا- میشناسیدم؟
با شما طیکردهام راه درازی را
خسته هستم -خسته- آیا میشناسیدم؟
راه ششصدسالهای از دفتر حافظ
تا غزلهای شما، ها، میشناسیدم؟
این زمانم گرچه ابر تیره پوشیدهاست
من همان خورشیدم اما، میشناسیدم
پای رهوارش شکسته سنگلاخ دهر
اینک این افتاده از پا، میشناسیدم؟
میشناسد چشمهایم چهرههاتان را
همچنانی که شماها میشناسیدم
اینچنین بیگانه از من رو مگردانید
در مبندیدم به حاشا، میشناسیدم!
من همان دریایتان ای رهروان عشق
رودهای رو به دریا! میشناسیدم
اصل من بودم، بهانه بود و فرعی بود
عشق قیس و حسن لیلا میشناسیدم؟
در کف فرهاد تیشه من نهادم، من!
من بریدم بیستون را میشناسیدم
مسخ کرده چهرهام را گرچه این ایام
با همین دیوار حتی میشناسیدم
من همانم مهربان سالهای دور
رفتهام از یادتان؟ یا میشناسیدم؟
حسین منزوی

الا حمایت تو رمز استقامت من
چنان که سینه ی تو ، ساحل سلامت من
دوباره دیدنت ای جان، معاد موعود است
قیام قامت قدیسّی ات ، قیامت من
دل از تو برنکنم جان من ، جهانی نیز
اگر هر آینه خیزد پی ملامت من
فنای درد تو زین پیش تر چرا نشدم ؟
همین بس است ازل تا ابد ، ندامت من
هوای فتح توام بود و تارومار شدم
غزل غزل ، همه ی دفترم غرامت من
نه راه رفتنم از تو ، نه راه برگشتن
همیشگی است در این منزلت ، اقامت من
چنین که نعره به نام تو می زنم در شهر
به دار می کشد آخر مرا ، شهامت من
زخیل بوالهوسانم ، تمیز آسان است :
شکوه عشق تو در چشم من ، علامت من
من و تو گم شده در یک دگر ، مبارک باد ،
حلول عشق تمام تو در تمامت من
حسين منزوي

خرد و خراب و خمیده ، تصویر ویرانتری بود
مردی که در خواب هایش ، همواره یک باغ می سوخت
وان سوی کابوس هایش ، خورشید نیلوفری بود
وقتی که سنگ بزرگی ، بر قلب آیینه می زد ،
می گفت : خود را شکستم کان خود نه من دیگری بود
می گفت با خود : کجا رفت آن ذهن پالوده ی پاک ؟
ذهنی که از هر چه جز مهر بیگانه بود و بری بود
افسوس از آن طفل ساده که برگ برگ کتابش
زیبا و رنگین و روشن ، تصویر خوش باوری بود
طفلی که تا دیو ها را مثل سلیمان ببندد
زیباترین آرزویش یک قصه انگشتری بود
افسوس از آن دل که بعد از پایان هر قصه تا صبح
مانند نارنج جادو ، آبستن صد پری بود
دردا که دیری است دیگر شور سحرخیزی اش نیست
آن چشم هایی که هر صبح ، خورشید را مشتری بود
دردا که دیری است دیگر ، زنگ کدورت گرفته است
آیینه ای کز صباحت صد صبح ، روشنگری بود
اکنون به زردی نشسته است از جرم تخدیر و تدخین
انگشت هایی که روزی مثل قلم جوهری بود
حسین منزوی

که من چون غنچه های صبحدم بسیار دلتنگم
مرا چون آینه هرکس به کیش خویش پندارد
و الّا من چو مِی با مست و با هشیار یکرنگم
شبی در گوشه ی محراب قدری «ربّنا» خواندم
همان یک بار تارِ موی یار افتاد در چنگم
اگر دنیا مرا چندی برقصاند ملالی نیست
که من گریانده ام یک عمر دنیا را به آهنگم
به خاطر بسپریدم دشمان ! چون «نام من عشق است»
فراموشم کنید ای دوستان ! من مایه ی ننگم
مرا چشمان دلسنگی به خاک تیره بنشانید
همین یک جمله را با سرمه بنویسید بر سنگم
حسین منزوی
با تشکر از واصل

فرو نيامده خود پيداست كه قصد خرمن من دارد
هميشه عشق به مشتاقان پيام وصل نخواهد دادكه گاه پيرهن يوسف كنايه هاي كفن دارد
كيم،كيم كه نسوزم من؟ تو كيستي كه نسوزاني؟بهل كه تا بشود اي دوست! هر آنچه قصد شدن دارد
دوباره بيرق مجنون را دلم به شوق مي افرازد
دوباره عشق در اين صحرا هواي خيمه زدن دارد
زني چنين كه تويي بي شك شكوه و روح دگر بخشدبدان تصور ديرينه كه دل ز معني زن دارد
مگر به صافي گيسويت هواي خويش بپالايمدر اين قفس كه نفس در وي هميشه طعم لجن دارد
حسین منزوی

خالی ام چون آسمان شب زده بی اخترانش
خلق ، بی جان ، شهر گورستان و ما در غار پنهان
یاس و تنهایی من ، مانند لوط و دخترانش
پاره پاره مغربم ، با من نه خورشیدی ، نه صبحی
نیمی از آفاقم اما ، نیمه ی بی خاورانش
سرزمین مرگم اینک ، برکه هایش دیدگانم
وین دل توفانی ام ، دریای خون بی کرانش
پیش رویم شهر را بر سر سیه چادر کشیده
روسری های عزا از داغ دیده مادرانش
عیب از آنان نیست من دل مرده ام کز هیچ سویی
در نمی گیرد مرا ، افسون شهر و دلبرانش
جنگجویی خسته ام بعد از نبردی نابرابر
پیش رویش پشته ای از کشته ی هم سنگرانش
دعوی ام عشق است و معجز شعر و پاسخ طعن و تهمت
راست چون پیغمبری رو در روی ناباورانش
حسین منزوی

کنون پرنده ی تو ــ آن فسرده در پاییز ــ
به معجز تو بهارین شده است و شورانگیز
بسا شگفت که ظرفیت ِ بهارم بود
منی که زیسته بودم مدام در پاییز
چنان به دام عزیز تو بسته است دلم
که خود نه پای گریزش بود نه میل گریز
شده است از تو و حجم متین تو ، پُر بار
کنون نه تنها بیداری ام که خوابم نیز
چگونه من نکنم میل بوسه در تو ، تویی
که بشکنی ز خدا نیز شیشه ی پرهیز
هراس نیست مرا تا تو در کنار منی
بگو تمام جهانم زند صلای ستیز
تو آن دیاری ، آن سرزمین ِ موعودی
فضای تو همه از جاودانگی لبریز
شکسته ام ز پس خود تمام ِ پُل ها را
من از تو باز نمیگردم ای دیار ِ عزیز !
حسین منزوی
پ.ن : منزوی جان کاش فکر جان ما را هم می کردی!

زن جوان غزلي با رديف " آمد " بود
كه بر صحيفه ي تقدير من مسوّد بود
زني كه مثل غزل هاي عاشقانه ي من
به جسن مطلع و حسن طلب زبانزد بود
مرا زِ قيد زمان و مكان رها مي كرد
اگر چه خود به زمان و مكان مقيّد بود
به جلوه و جذبه در ضيافت غزلم
ميان آمده و رفتگان سرآمد بود
زني كه آمدنش مثل "آ" يِ آمدنش
رهايي نفس از حبس هاي ممتد بود
به جمله ي دل من مسنداليه " آن زن "
و " است " رابطه و " باشكوه " مسند بود
زن جوان نه همين فرصت جواني من
كه از جواني من رخصت مجدّد بود
ميان جامه ي عرياني از تكلّف خود
خلوص منتزع و خلسه ي مجرّد بود
دو چشم داشت _ دو " سبزآبي " بلاتكليف _
كه بر دوراهي " دريا چمن " مردّد بود
به خنده گفت : ولي هيچ خوب مطلق نيست !
زني كه آمدنش خوب و رفتنش بد بود
حسین منزوی

که این شگفت ترین نوع خویشتن داری است
تمام روز ، اگر بی تفاوتم ؛ اماشبم قرین شکنجه ، دچار بیداری است
رها کن آنچه شنیدی و دیده ای ، هر چیزبه جز من و تو و عشق من و تو ، تکراری است
مرا ببخش ! بدی کرده ام به تو، گاهیکمال عشق ، جنون است ودیگرآزاری است
مرا ببخش اگر لحظه هایم آبی نیستببخش اگر نفسم ، سرد و زرد و زنگاری است
بهشت من ! به نسیم تبسمی دریابجهانِ جهنم ما را ، که غرق بیزاری است
حسین منزوی

سیاه چادرش امشب ، پناهگاه من است
به شب که آینه ی غربت مکدر من
به شب که نیمه ی تنهایی سیاه من است
همین نه من در شب را به یاوری زده ام
که وقت حادثه شب نیز در پناه من است
نه بیم سنگ فنایش به دل نه تیر بلا
پرنده ای که قُرق را شکسته آه من است
رسید هر کس و برقی به خرمنم زد و رفت
هر آنچه مانده ز خاکسترم گواه من است
در این کشاکش توفانی بهار و خزان
گلی که می شکند ، عشق بی گناه من است
چرا نمی دری این پرده را ؟ شب ! ای شب من !
که در محاق تو دیری است تا که ماه من است
حسین منزوی

داغ نامت را نشان کرده ، به پیشانی نهاده
گریه ام را می خورم زیرا که می ترسم ز باران
مثل برجی خسته ، برجی رو به ویرانی نهاده
از هراس گم شدن در گیسویت با دل چه گویم؟
با دل -این گستاخ پا در راه ظلمانی نهاده -
تا که بیدارش کند کی؟بخت من اکنون که خوابست
سر به بالین شبی تاریک وطولانی نهاده
ذره ذره می روم تحلیل سنگ ساحلم من
خویش را در معرض امواج طوفانی نهاده
شاعرم من یا تو ؟ ای چشمان تو امضای خود را
پای هر یک زین غزل های سلیمانی نهاده
حسین منزوی

ز دیده می روی اما نمی روی از یاد
کدام دشت و دمن؟یا کدام باغ و چمن؟
کجاست مقصدت ای گل ؟ کجاست مقصد باد؟
مباد بیم خزانت که هر کجا گذری
هزار باغ به شکرانه ی تو خواهد زاد
خزان عمر مرا داشت در نظر دستی
که بر بهار تو نقش گل و شکوفه نهاد
تمام خلوت خود را اگر نباشی تو
به یاد سرخ ترین لحظه ی تو خواهم داد
تو هم به یاد من او را ببوس اگر گذرت
به مرغ خسته پر دلشکسته ای افتاد
غم ((چه می شود)) از دل بران که هر دو عنان
سپرده ایم به تقدیر ((هر چه بادا باد))
بیایم از پی تو گردباد اگر نبرد
مرا به همره خود سوی نا کجا آباد
حسین منزوی

چیزی بگو بگذار تا همصحبتت باشم
لختی حریف لحظه های غربتت باشم
ای سهمت از بار امانت هر چه سنگین تر
بگذار تا من هم شریك قسمتت باشم
تاب آوری تا آسمان روی دوشت را
من هم ستونی در كنار قامتت باشم
از گوشه ای راهی نشان من بده ، بگذر
تا رخنه ای در قلعه بند فترتت باشم
سنگی شوم در بركه ی آرام اندوهت
با شعله واری در خمود خلوتت باشم
زخم عمیق انزوایت دیر پاییده است
وقت است تا پایان فصل عزلتت باشم
صورتگر چشمان غمگین تو خواهم بود
بگذار همچون آینه در خدمتت باشم
در خوابی و هنگام را از دست خواهی داد
معشوق من ! بگذار زنگ ساعتت باشم
حسین منزوی

که جز ملال نصیبی نمی برید از من
زمین سوخته ام نا امید و بی برکت
که جز مراتع نفرت نمی چرید از منعجب که راه نفس بسته اید بر من و باز
در انتظار نفس های دیگرید از منخزان به قیمت جان جار می زنید اما
بهار را به پشیزی نمی خرید از من
شما هر آینه، آیینه اید و من همه آه
عجیب نیست کز اینسان مکدرید از مننه در تبرّی من نیز بیم رسوایی است
به لب مباد که نامی بیاورید از من
اگر فرو بنشیند ز خون من عطشی
چه جای واهمه تیغ از شما ورید از من
چه پیک لایق پیغمبری به سوی شماست
شما که قاصد صد شانه بر سرید از من
برایتان چه بگویم زیاده بانویم
شما که با غم من آشناترید از من
حسین منزوی

که باد خوش نفس و باغ مشک بو شده است
تو بر فکنده ای از خویش پرده ، ای خورشید
که شهر خواب زده ، غرق های و هو شده است
درون دیده ی من آفتابگردانی است
که در هوای تو چرخان به چارسو شده است
به تابناکی و پاکی تو را نشان داده است
ز هر ستاره ی رخشان که پرس و جو شده است
تنت ز لطف و طراوت به سوسنی ماند
که در شمیم گل سرخ شست و شو شده است
برابر تو چه یارای عرض اندامش
که پیش روی تو دست بهار رو شده است
چگونه آینه لاف برابری زندت ؟
که از تو صاحب این آب و رنگ و بو شده است
تو آن بهشت برینی که جان خاکی من
برای داشتنت عین آرزو شده است
حسین منزوی

از عذاب تشنگی با وی حکایت می کند
با زبان خشک برگش ، بید می گوید که : آه
ابر هم دارد به باغ ما خیانت می کند
این خیانت نیست - گوید نارون با پوزخند -
ابر دارد به اجاق پیر خدمت می کند
باد هم دردانه می پیچد به گرد ساقه ای
ساقه زان همبستگی احساس جرئت می کند
تن به نزد ساقه ای خشکیده چون خود می کشد
تا بگوید که : تبر! اینجا حکومت می کند
هیچ می دانی ؟ خبر داری ؟ رفیق سوخته
که عطش با آتش سوزنده وصلت می کند ؟
جوی خشک و برکه ی خالی حکایت می کنند :
تشنگی امسال هم دارد قیامت می کند
هر درختی را که می خشکاند از بن ، تشنگی
تیشه در بین اجاق و کوره قسمت می کند
باغبان ما شریک دزد و یار قافله
ایستاده است و بر این غارت نظارت می کند
ساقه ی دوم نمی گوید جواب و اولّی
از طنین گفته های خویش وحشت می کند
ـ هر گره در ساقه ها ، گوشی است ـ می گوید به خود
و سپس لرزان به جای خویش رجعت می کند
حسین منزوی

دریای شور انگیز چشمانت چه زیباست
آن جا كه باید دل به دریا زد همین جاست
در من طلوع آبی آن چشم روشن
یاد آور صبح خیال انگیز دریاست
گل كرده باغی از ستاره در نگاهت
آنك چراغانی كه در چشم تو برپاست
بیهوده می كوشی كه راز عاشقی را
از من بپوشانی كه در چشم تو پیداست
ما هر دُوان خاموش خاموشیم ، اما
چشمان ما را در خموشی گفت و گوهاست
دیروزمان را با غروری پوچ كشتیم
امروز هم زان سان ، ولی آینده ما راست
دور از نوازش های دست مهربانت
دستان من در انزوای خویش تنهاست
بگذار دستت راز دستم را بداند
بی هیچ پروایی كه دست عشق با ماست
حسین منزوی

آتش گرفتم از تو و در صبحدم زدم
با آسمان مفاخره کردیم تا سحر
او از ستاره دم زد و من از تو دم زدم
او با شهاب بر شب تب کرده خط کشید
من برق چشم ملتهبت را رقم زدم
تا کور سوی اخترکان بشکند همه
از نام تو به بام افق ها علم زدم
با وامی از نگاه تو خورشید های شب
نظم قدیم شام و سحر را به هم زدم
هر نامه را به نام و به عنوان هر که بود
تنها به شوق از تو نوشتن قلم زدم
تا عشق چون نسیم به خاکسترم وزد
شک از تو وام کردم و در باورم زدم
از شادی ام مپرس که من نیز در ازل
همراه "خواجه" قرعه ی قسمت به غم زدم
حسین منزوی
با تشکر از ف.ب

عشق بزرگم آه چه آسان حرام شد
می شد بدانم این که خط سرنوشت من
از دفتر کدام شب بسته وام شد؟
اول دلم فراق تو را سرسری گرفت
وان زخم کوچک دلم آخر جذام شد
گلچین رسید و نوبت با من وزیدنت
دیگر تمام شد ، گل سرخم! تمام شد
شعر من از قبیله ی خون است. خون من
فواره از دلم زد و آخر کلام شد
ما خون تازه در تن عشقیم و عشق را
شعر من و شکوه تو رمز الدوام شد
بعد تو باز عاشقی و باز... آه نه!
این داستان به نام تو اینجا تمام شد
حسین منزوی
با تشکر از ف.ب

همیشه در سفر! از بوی پیرهن چه خبر؟
تو پیکی و همه پیغام عاشقان داری
از آن پری، گل قاصد! برای من چه خبر؟
به رغم خسرو از آن شهسوار شیرین کار
برای تیشه زن خسته - کوهکن- چه خبر؟
پرندگان پر و بالتان نبسته هنوز!
از آن سوی قفس، از باغ ، از چمن چه خبر؟
به گوشه ی افق آویخت چشم منتظرم
که از سهیل چه پیغام و از یمن چه خبر؟
نشسته در رهت ای صبح چشم شب زده ام
طلایه دار ! زخورشید شب شکن چه خبر؟
بشارتی به من از از کاروان بیار ای عشق
همیشه رفتن و رفتن ز آمدن چه خبر؟
به بوی عطر سر زلف او دلم خون شد
صبا کجاست؟ از آن نافه ی ختن چه خبر؟
جدا از آن بر و آن دوش، سردی ای آعوش
از آن بلور گدازان به نام تن چه خبر؟
برای من پس از او هیچ زن کمال نداشت
نسیم وسوسه از آن تمام زن چه خبر؟
حسین منزوی
