ناگهان در کوچه دیدم بی وفای خویش را

باز گم کردم ز شادی دست و پای خویش را

با شتاب ابرهای نیمه شب می رفت و بود

پاک چون مه شسته روی دلربای خویش را

چون گلی مهتاب گون در گلبنی از آبنوس

روشنی می داد مشکین جامه های خویش را

گرم صحبت بود با آن خواهر کوچک ترش

تا بپوشد خنده های نا به جای خویش را

می درخشید از میان تیرگی ها گردنش

چون تکان می داد زلف مشک سای خویش را

گفته بودم «بعد از این باید فراموشش کنم»

دیدمش وز یاد بردم گفته های خویش را

دیدم و آمد به یادم دردمندی های دل

گرچه غافل بود آن مه مبتلای خویش را

این چه ذوق و اضطراب است؟ این چه مشکل حالتی است؟

با زبان شکوه پرسیدم خدای خویش را

تا به من نزدیک شد، گفتم «سلام ای آشنا»

گفتم امّا هیچ نشنیدم صدای خویش را

کاش بشناسد مرا آن بی وفا دختر «امید»

آه اگر بیگانه باشد آشنای خویش را

مهدی اخوان ثالث

نوشته شده در  سه شنبه دوم دی ۱۳۹۹  توسط شهاب 


پا به زنجیر خود ، از اشک ، چو شمع است تنم

تا جنون فاصله ای نیست از اینجا که منم

روزِ بازار خیال است شبم ، خواب که هیچ

صبح هم وعده به شب ، گرنه به فردا فکنم

زهر خوابم همه اندام به درد آغشته است

مژه ها نیزه ی برق است ، که برهم نزنم

باغ خون و سگ دیوانه چرا بیند ، آه

پری آینه ام - دل - به طلسم بدنم؟

مثل نفرین که حقایق دهدش رنگ وقوع

حسب حالم شده و ورد زبانم «چه کنم»

باد کز کوه سیاه آمد و شمعم را کشت

کاش چون آتش روحم ، ببرد دود تنم

کار این مُلک نه آنقدر خراب است «امید»

کارزویی بتوان داشت ، عبث دم چه زنم؟

مهدی اخوان ثالث

نوشته شده در  سه شنبه پانزدهم تیر ۱۳۹۵  توسط شهاب 


از بس که ملول از دل دلمرده ی خویشم

هم خسته ی بیگانه ، هم آزرده ی خویشم

این گریه ی مستانه ی من بی سببی نیست

ابر چمن تشنه و پژمرده ی خویشم

گلبانگ ز شوق گل شاداب توان داشت

من نوحه سرای گل افسرده ی خویشم

شادم که دگر دل نگراید سوی شادی

تا داد غمش ره به سراپرده ی خویشم

پی کرد فلک مرکب آمالم و در دل

خون موج زد از بخت بد آورده ی خویشم

ای قافله! بدرود ، سفر خوش ، به سلامت

من همسفر مرکب پی کرده ی خویشم

بینم چو به تاراج رود کوه زر از خلق

دل خوش نشود همچو گل از خرده ی خویشم

گویند که « امید و چه نومید! » ندانند

من مرثیه گوی وطن مرده ی خویشم

مسکین چه کند حنظل اگر تلخ نگوید؟

پرورده ی این باغ ، نه پرورده ی خویشم

مهدی اخوان ثالث

نوشته شده در  چهارشنبه پانزدهم آذر ۱۳۹۱  توسط شهاب 


  بس که همپایش غم و ادبار می آید فرود 

بر سر من عید چون آوار می آید فرود

می دهم خود را نوید سال ِ بهتر ، سالهاست

گرچه هر سالم بتر از پار می آید فرود

در دل من خانه گیرد ، هر چه عالم را غم است

می رسد وقتی به منزل ، بار می آید فرود

رنگ راحت کو به عمر ، -این تیر پرتاب اجل- ؟

می گریزد سایه ، چون دیوار می آید فرود

شانه زلفش را به روی افشاند و بست از بیم چشم

شب چو آید ، پرده خمّار می آید فرود

بهر یک شربت شهادت ، داد یک عمرم عذاب

گاه تیغ مرگ هم دشوار می آید فرود

وارثم من تخت ِ عیسی را ، شهید ثالثم

وقت شد، منصور اگر از دار می آید فرود

بر سر من عید چون آوار می آید ، امید !

بس که همپایش غم و ادبار می آید فرود

مهدی اخوان ثالث

نوشته شده در  جمعه یازدهم فروردین ۱۳۹۱  توسط شهاب 


چو گل در دست بیداد تو پرپر شد نگاه من

چنان کاندر سرای سینه ره گم کرد آّه من

پلنگ خشمگینی دید این آهوی صحراگرد

چه زود از نیمه ره برگشت سرگردان نگاه من

دلم می سوزد و کاری ز دستم برنمی آید

چو با آن کولی خوشبخت می آیی به راه من

تو با او رفتی و رفت آنچه با من نور و شادی بود

کنون من در پناه باده ام غم در پناه من

درون سینه عمری آتش عشق تو پروردم

ولی هرگز ندیدم ذره ای مهر از تو ماه من

هنوزت دوست می دارم چو شبنم بوسه ی گل را

نگاه دردناک و آرزومندم گواه من

نمی دانی نمی دانی چه مشتاق و چه محرومم

نمی دانم نمی دانم چه بود آخر گناه من

چه کرد ای مهربان ترسای پیر میفروش امشب

می گرم و سپیدت با دل سرد و سیاه من

که چون آتش به مجمر سوزم و چون می به خم جوشم

پرند از آشیان دل کبوترهای آه من

مهدی اخوان ثالث

نوشته شده در  پنجشنبه بیست و سوم تیر ۱۳۹۰  توسط شهاب 


ای خوش آن عشق و محبت که به اظهار رسد

مرغ خوشبخت شود،چونکه به گلزار رسد

چشم بر روی جهان دگری بگشاید

شاخه،درباغ اگر برسر دیوار رسد

ای خوش آن دست که دامان عزیزان گیرد

کار دیدار،به اصرار و به انکار رسد

اشک افشاندن و زانو زدن اندر بر یار

قصه ای باشد و پیوسته به تکرار رسد

لب به لبخند گشاید ملک اندر ملکوت

چونکه پیغام ، ازین یار به آن یار رسد

جشن گیرند به شادی همه مرغان بهشت

بوی گلزار، چو بر مرغ گرفتار رسد

درد عشق ، آه اگر آینه از شرم کند

تاج ها بردل بیچاره ی بیمار رسد

 باد پرخون ، جگر شرم که عمری نگذاشت

که مرا عشق جگر خوار به اقرار رسد

دیگر،این معجزه میخواهد و بسیارکم است

درد پنهان به مداوای پرستار رسد

سهم ما،عشق به دل خون شده ای بود که سهم

چون که بی قاعده باشد کم و بسیار رسد

داد و فریادم ازین تودۀ دوار گذشت

تا به گوش فلک و ثابت و سیار رسد

بشنوید ای در و دیوار، که جانان نه شنید

آنچه امروز به گوش در و دیوار رسد

شاید«امید»نهان باشد از انظار جهان

این ورق سوخته روزی که به انظار رسد.

مهدی اخوان ثالث

نوشته شده در  دوشنبه سیزدهم تیر ۱۳۹۰  توسط شهاب 


شادی نماند و شور نماند و هوس نماند

سهل است این سخن، که مجال نفس نماند

فریاد از آن کنند که فریادرس رسد

فریاد را چه سود، چو فریادرس نماند؟

کوکو، کجاست؟ قمری مست سرود خوان؟

جز مشتی استخوان و پر اندر قفس نماند

امید در به در شد و از کاروان شوق

جز ناله ای ضعیف ز مسکین جرس نماند

توفانی از غبار بماند و سوار رفت

بس برگ و بار بیهده ماند و فرس نماند

سودند سر به خاک مذّلت کسان چو باد

در برجهای قلعه ی تدبیر کس نماند

کارون و زنده رود پر از خون دل شدند

اترک شکست عهد و وفای ارس نماند!

تنها نه «خصم» رهزن ما شد، که «دوست» هم

چندان که پیش رفتش از او باز پس نماند

رفتند و رفت هر چه فریب و دروغ بود

تا مرگ- این حقیقت بی رحم- بس نماند

تابنده باد مشعل می کاندرین ظلام

موسی بشد؛ به وادی ایمن قبس نماند

برخیز امید و چاره ی غمها ز باده خواه

ور نیست، پس چه چاره کنی؟ چاره پس نماند!

 مهدی اخوان ثالث

نوشته شده در  چهارشنبه یازدهم خرداد ۱۳۹۰  توسط شهاب 


تو را با غیر می بینم،صدایم در نمی آید

دلم می سوزد و کاری ز دستم بر نمی آید

نشستم،باده خوردم،خون گریستم،کنجی افتادم

تحمل می رود اما شب غم سر نمی آید

توانم وصف جور مرگ و صد دشوارتر زان لیک

چه گویم جور هجرت چون به گفتن در نمی آید

چه سود از شرح این دیوانگی ها،بی قراری ها ؟

تو مه ، بی مهری و حرف منت باور نمی آید

ز دست و پای دل برگیر این زنجیر جور ای زلف

که این دیوانه گر عاقل شود ، دیگر نمی آید

دلم در دوریت خون شد ، بیا در اشک چشمم بین

خدا را از چه بر من رحمت ای کافر نمی آید

 مهدی اخوان ثالث

نوشته شده در  چهارشنبه چهارم خرداد ۱۳۹۰  توسط شهاب 


شارژ ایرانسل

فروشگاه اينترنتي ايران آرنا

دانلود

دانلود