شراب بود ولیکن شرابخانه نداشت
بدون چشم تو مستانگی بهانه نداشت
محال بود تماشای ذات پیش از تو
نمی نشست حقیقت که آشیانه نداشت
اگر که عاشق و معشوق و عشق در تو نبود
پرستش این هیجانات عاشقانه نداشت
به زهد خشک، شریعت، عبوس می پژمرد
که رود بود ولی بر زبان ترانه نداشت
نمی وزیدی اگر در معابد هستی
تنور سینه ی اهل دعا زبانه نداشت
اگر نگاه تو آفاق را نمی گسترد
وجود، این همه ابعاد بی کرانه نداشت
بدون سبزی آن پنج سال نورانی
طریق دادگری در جهان نشانه نداشت
قربان ولیئی

ماه است و آفتابی ام از مهربانی اش
صد کهکشان فدای دل آسمانی اش
بی دست می خروشد و دریا کنار اوست
ای عشق آتشین، به کجا می کشانی اش؟
ای چه پیاده ای است خدایا؟ سواره ها
ماتند از جلال رخ ارغوانی اش
دست از حیات شست که آب حیات شد
این خاک مرده زنده شد از جانفشانی اش
از خود عبور کرد و نوشتند رودها
با اضطراب، چشمه ای از پهلوانی اش
از خود عبور کرد و درختان قلم شدند
در اشتیاق دم زدن از زندگانی اش
از خود عبور کرد و ملائک رقم زدند
با خون و اشک، اندکی از بی کرانی اش
از خود عبور کرد و شنیدند بادها
از سمت سروهای پریشان، نشانی اش
تیر از کمان جدا شد و بر خاک، خون نوشت:
این چرخ پیر، شرم نکرد از جوانی اش
باران گرفت باز و پس از گریه دیدنی است
در چشم من، تجلّی رنگین کمانی اش
چشم مرا به چهره ی خورشیدی اش گشود
ماه است و آفتابی ام از مهربانی اش
قربان ولیئی

تویی که می دمی از عرش هر پگاه، علی
منوّرند به نور تو مهر و ماه، علی
زمان بدون تو مثل کلاف سردرگم
زمین بدون تو یک توده ی سیاه، علی
چه حاجت است به برهان؟ حقیقت تابان
که خود تویی به کمالات خود گواه، علی
یکی شبیه تو کو در عوالم امکان؟
چگونه عقل نیفتد به اشتباه، علی؟
کجا کسی به حریم تو راه خواهد یافت؟
هنوز محرم تو نیست غیر چاه، علی
طریق اگرچه زیاد است، بر صحیفه ی عرش
به خطّ سبز نوشته است: «شاهراه»: علی
بدون جنگ جهان را به صلح خواهی برد
که عشق فتح قلوب است بی سپاه، علی
مگر اشاره ی تو صبح را بتاباند
دعای نیمشب و ورد صبحگاه، علی
دریغ و درد که ما خود حجاب تو شده ایم
غریب مسجد و مظلوم خانقاه، علی
چه قدر این در و آن در زدن، کریم تویی
مرا گدای در این و آن مخواه، علی
به جدّ و جهد میسّر نمی شود دیدار
مگر مرا برسانی به یک نگاه، علی
از آستان تو سائل نمی رود محروم
فقیرم و به تو آورده ام پناه، علی
به دل شکسته نظر می کنند اهل وصال
شکسته ایم و گواه است اشک و آه، علی
جواب پرسش دشوار «ما الحقیقه» تویی
درآمدی و رسیدم به صبحگاه، علی
قربان ولیئی

آفرید از گل و آیینه و لبخند تو را
سپس از عطر نفس های خود آکند تو را
مصحف رازی و در صبح نخستین جهان
بر افق با قلم نور نوشتند تو را
بشر و این همه آیینگی و شفّافی؟
از چه خاکی مگر -ای پاک- سرشتند تو را؟
گسترش یافت افق تا افق آن زیبایی
وقتی ای آینه ی حسن شکستند تو را
آسمان هرچه بلا بود نثار تو نمود
دید با این همه، دریادل و خرسند تو را
یازده سرخ گل و سبزی هستی از توست
گر فدک نیست، درختان همه هستند تو را
همه «او» هستی و لال است زبانم لال است
می ستاید به زبان تو، خداوند، تو را
قربان ولیئی

بیدار شو که راز جهان را نزیستی
با عشق، گوشه های نهان را نزیستی
فرصت کم است و همسفر رودخانه شو
ای قطره ای که شور روان را نزیستی
هر بامداد تازگی از راه می رسد
در کهنگی خزیدی و «آن» را نزیستی
از یاد برده روح تو عهد قدیم را
آفاق آیه های جوان را نزیستی
در پرده ماند نغمه ی کیهانی سکوت
موسیقی نواحی جان را نزیستی
دف می زنند دم به دم آغاز می شویم
این شور را و این ضربان را نزیستی
آغاز شو، تمام ابد پیش روی توست
یک لمحه از سراب زمان را نزیستی
قربان ولیئی

تو بزرگی اگر خودت باشی
کمی آرام تر برو شاید
مقصد این سفر خودت باشی
شاخه های تناوری داری
می توانی تبر خودت باشی
آسمان، میهمان خانه ی توست
لحظاتی که در خودت باشی
خیره شو در خود خودت ای چشم
باید از هر نظر خودت باشی
تو نهانخانه ی خداوندی
سعی کن بیشتر خودت باشی
بی تکلّف بگویمت باید
ساده و مختصر خودت باشی»
حرف آخر به شعر خاتمه داد
«جهد کن تا اثر خودت باشی»
قربان ولیئی

نشد که آینه باشم برای دیدن تو
بیا که آینه خواهم شد از رسیدن تو
فرود آمدنت را چقدر بیتابم
تمام خواهش محضم به شوق چیدن تو
حرام باد به چشمان ابری من خواب
مباد خفته بمانم دم وزیدن تو
بیا که ناشدنی شد به تو رسیدن من
چه ساده می شود امّا به من رسیدن تو
به اوج عجز رسیدی پرنده ی زخمی
همین فراز هدف بود از پریدن تو
قربان ولیئی

بی مرزم از آن گونه که در قاب نگنجم
بیداری سرشارم و در خواب نگنجم
پوباتر از آنم که به تصویر درآیم
در همهمه ی حافظه ی آب نگنجم
میلاد من است این دم بی نام و نشانی
این لحظه که در مدفن القاب نگنجم
ننگ است که رنگی بپذیرد جرَیانم
رودم من و در بستر مرداب نگنجم
آیین من آیینگی تابش ذات است
در میکده و مکتب و محراب نگنجم
قربان ولیئی

می آیی و حتمی شده پیدا شدن من
در گستره ی خویش شکوفا شدن من
می آیی و با خیزش امواج ، چه غوغاست
در خویش فرو رفتن و دریا شدن من
تعبیر وجود منی و گرم عبورم
یک آینه مانده است به معنا شدن من
من گمشده در خواب تو ام ؛ ناشدنی نیست
در هستی سیّال تو ، پیدا شدن من
فربه شده قربانی و شمشیر تو رقصان
نزدیک شد از خویش مبرّا شدن من
این سان که به رقص آمده شمشیر ، محال است
از جمع شهیدان تو منها شدن من
در معبد خاموشی ام آوای که جاری است ؟
یعنی چه قدر مانده به بودا شدن من؟
قربان ولیئی

وی آینه در آینه در آینه رویت
چشمان تو، چشمان تو، چشمان تو، هو هو
حق حق، چه بگویم چه من از این همه اویت؟
زیبایی سٌکر آورِ ربّانی آفاق
بی شبهه شرابی تو و افلاک،سبویت
هر سبز که از خاک برآید، کلماتت
در چاه فرو ریخته اسرار مگویت
ای زمزمه ی هر شب تنهایی جبریل
وی زمزم آواز خداوند،گلویت
دریایی و هر چشمه به ژرفای تو جاری
فردایی و هر لحظه شتابنده به سویت
قربان ولیئی

امواج بی قراری جان را نگاه کن
فرخنده باد زلزله در سرزمین روح
این کوهپاره های روان را نگاه کن
هموار شد زمین و چه آفاق دیدنی ست
پیدایی جهانِ نهان را نگاه کن
این روح لرزه های جهان گستر شگرف
وین انهدام هرچه کران را نگاه کن
ای روح!بر کرانه ی من ایستاده ای
زیبا ترین غروب جهان را نگاه کن
یعنی چه می شود پس از این؟ هست؟ نیست؟ چیست؟
این رودخانه ی نگران را نگاه کن
قربان ولیئی

جبریل را پیام تو دیوانه می کند
بر هر زبان زخم تو خورشید رحمت است
شمشیر را مرام تو دیوانه می کند
تنهاترین! به ذکر مصیبت چه حاجت است
ما را نسیم نام تو دیوانه می کند
ای ذات عشق! حرف تو از جنس عقل نیست
اندیشه را کلام تو دیوانه می کند
خنیاگران ساحت سبز بهشت را
موسیقی سلام تو دیوانه می کند
قربان ولیئی

چلچراغ داغ در من روشن است
یک منم در شادی او گشتن است
یک منم در شیوه ی جان کندن است
شیون و شادی به هم آمیخته است
هرچه شادی دارم از این شیون است
کیمیا ها در ضریح عاشقی است
آه عاشق رخنه گر در آهن است
زاهدان را شیوه جز پرهیز نیست
عشق را امّا هزار و یک فن است
عشق ، معشوق تمام عصرهاست
خون صدها چون منش بر گردن است
رو به قربانگاه عشق آورده ام
مانع دیدار تنها این تن است
روح را پرواز دادن از قفس
کار آن چشمان زاهدافکن است
قربان ولیئی

این مردم آشفته چه آرام گرفتند
بی شبهه نخستین شعرا طرز غزل را
از شیوه ی چشمان تو الهام گرفتند
تا گوشه ای از صدق و صفا را بنمایند
رفتار تو را آینه ها وام گرفتند
مستان تو هرچند غریبان جهانند
از راه نشان دادن تو نام گرفتند
در وهم نمی گنجی و بیچاره جماعت
از بی خبری دامن اوهام گرفتند
آنان به سلامت به سرانجام رسیدند
کز سینه ی مشروح تو اسلام گرفتند
در پرده ای و پرتو می هوش مرا برد
چشمان درخشان تو تا جام گرفتند
قربان ولیئی

خاموش و گوش کن به سکوتی که می وزد
ناگفتنی ست این ملکوتی که می وزد
در تارهای ساکت صوتی قیامتی ست
بنیان کن است موج سکوتی که می وزد
خاموش در جماعت هستی روانه ای
تا نیستی، به لطف قنوتی که می وزد
خاموش و گوش کن به هیاهوی بودها
کوهی که می خرامد و توتی که می وزد
تا چشم کار می کند انگار سوخته ست
من ایستاده در برهوتی که می وزد
ناسوت را به لحظۀ لاهوت برده است
در این دقیقه این جبروتی که می وزد
قربان ولیئی

اشکم ، برای دیدنت آیینه ساختم
بر
روی خود کشیدم و قربانی توام
تیغی که از غلاف تن خسته آختم
می آیی و در آینه رنگم پریده است
قربانی طلوع تو رنگی که باختم
گم بودم و در آینه پیدا شدم ، دریغ،
با تو به جستجوی تو یک عمر تاختم
پیوسته باد زمزم هستی که خویش را
در آبگینه های روانش شناختم
بزم حضور بود و مزامیر تازه را
با
تارهای ساکت صوتی نواختم
قربان ولیئی

شاخه های بی برگیم، باغبان ما عشق است
در طریقت مرگیم، کاروان ما عشق است
می رویم و پیدا نیست این طریق را پایان
راهیان بی خویشیم، راهدان ما عشق است
تشنگان شمشیریم ، می رویم و می میریم
بسملیم و بسم الله ، هر تکان ما عشق است
تن ، لباس پوسیده ؛ روح ،تیغ تفتیده
بی سریم و می رقصیم ، نوحه خوان ما عشق است
حال ما بپرس از موج ، می کشندمان از اوج
گر چه بر زمین هستیم، کهکشان ما عشق است
روزیِ ظریف ما ، از جناب جبریل است
رزق ما زمینی نیست ، آب و نان ما عشق است
گنج بی کران با ماست ، در جهان نمی گنجیم
خانه در عدم داریم، آشیان ما عشق است
زاهدان بپرهیزید از ترانۀ عشّاق
خشک هیزمانید و بر زبان ما عشق است
پلّه پلّه تا اسرار ، تا دقیقۀ دیدار
ما مسافر خویشیم ، نردبان ما عشق است
قربان ولیئی

یک عمر تماشاچی چشمان تو بودن
این گونه به پیشانی عشاق نوشتند :
دل دادن و افتادن و ویران تو بودن
تقدیر چنین بود : بمیریم و بمیریم
دادند به ما قسمت قربان تو بودن
درویشی و بی خویشی و پیمانه پرستی
پیوسته چنین باد : پریشان تو بودن
رفتیم و رسیدیم و نشستیم و شکستیم
صوفی به خطا دم زد از امکان تو بودن
قربان ولیئی

تنگ است آشیانه به ما آسمان ببخش
بالی برای پر زدن از آشیان ببخش
باد بهار آمد و آتش شدید شد
ما را یکی دو لاله از آن ارغوان ببخش
باد بهار آمد و هنگام رفتن است
این غنچه را برای شکفتن توان ببخش
نی می زنم به کلبه تارم سری بزن
این ساز را بسوز و مقامی نهان ببخش
آغاز کن حکایت سوز و گداز را
خورشید را به آخر این داستان ببخش
بی سیر خود رونده به رؤیت نمی رسد
آیینه ای به سرو بلند جوان ببخش
ای مهربان ،نمی شکفد بی گناه ،آه
آهی به جان زاهد نامهربان ببخش
با چشم چپ چگونه تو را نیک بنگرند؟
چشمی دگر به دوزخیان جهان ببخش
گنجشک ها که غصه روزی نمی خورند
ما می خوریم بیشتر از آب و نان، ببخش
باری اگر حرارت دوزخ نصیب ماست
ما را به شعله های دل عاشقان ببخش
خشکید و لب به شور مناجات تر نکرد
جان نیازمند زمین را دهان ببخش
خاموشی شبانه مرا کوک کرده است
بر من ببار زخمه و شوری به جان ببخش
*
درویش ، می نوازی و باران گرفته است
انفاق کن رسیدۀ حق را ، بخوان ، ببخش
تنبور را به لرزه درآور،به ضرب عشق
تن تن تتن تتن تتتن را روان ببخش
*
در برف حرف گم شده بودم که آمدی
لغزنده است کوچه تنگ زبان ، ببخش
قربان ولیئی

در گلویم خبری هست که ناگفتنی است
جاری ام در دل گسترده ی تنهایی خویش
رو به آن روشن یکدست که ناگفتنی است
چه بگویم که زبانم متلاشی شده است
حیرتی هست در این مست که ناگفتنی است
مانده ام خیره در آیینه ی سرشار از هیچ
آنچنان رفته ام از دست که ناگفتنی است
حرف از محو ضمیر من و روییدن توست
من به رنگی به تو پیوست که ناگفتنی است
قربان ولیئی

به دل من نمی زند چنگی
گریه کردم غزل غزل خود را
هر غزل شد الهه ای سنگی
بت چینی اسیر رنگم کرد
نرسیدم به روم بی رنگی
اگر این نی نمی ربود آهم
می رسیدم به آن هماهنگی
ای سکوت! آفتاب همسایه!
از تو دورم هزار فرسنگی
قربان ولیئی

صجرا ، جنون ، سفر ، ماه ، ماهور می نوازد
با هر فرود دستی ، جان می دهد به هستی
تنبور می نوازد یا صور می نوازد؟
این پنجه نیست دیگر ، عشق است و بیشتر تر
برپا شده است محشر ، در شور می نوازد
شطحی عظیم ، باری ، از ساز اوست جاری
از خویش گشته عاری ، منصور می نوازد
هو حق کشید درویش ، یعنی چه دید درویش؟
او را شنید از خویش ، بر طور می نوازد
رعد است و برق و باران ، از آسمان نه ، از جان
درویش ، رفته از خویش ، تنبور می نوازد
قربان ولیئی

شکفت در گل و پاشید هر طرف بو را
فرود آمد و قلب مرا نشانه گرفت
روان به سجده درآمد کمان ابرو را
و در گلوی قناری دمید و جاری شد
و روی برکه نشست و ... نگاه کن قو را
نگاه کن هیجان جمیل جوها را
و گوش کن ضربان درخت و آهو را
و آب شد که بنوشم و رنگ شد که ببین
و می وزید و شنیدم سکوت را ، او را
به گوش نحل سخن گفت و نحل رفت از هوش
بنوش شهد مناجات اهل کندو را
دچار غیبت هوشم ، چه گفت در گوشم
به روی آینه افکند موج گیسو را
وزید و در کلماتم دمید و ماتم کرد
دفا ، دفا ! بخروش و بلرز تنبورا
قربان ولیئی

این لاشه را کجا بکشانم بدون تو
من هیچ ، هیچ ، هیچ ندارم ، شبیه اشک
از شرم مثل ریگ روانم بدون تو
یک شورِ کور دارم و عالم تمام بت
تا کی تلف شود هیجانم بدون تو
بر گِردِ هیچ ، گرم طوافی سیاه و گنگ
با دیوِ باد در دَوَرانَم بدون تو
حیران ازدحام صداها و رنگ ها
آیینه ای دچار جهانم بدون تو
ای آنِ روشن لحظاتِ بدون من
تاریک شد زمین و زمانم بدون تو
قربان ولیئی
با تشکر از تمام شده

از نور ناب ، چشم تو را آفریده اند
در تو نگاه می کنم و صبح می شوم
از آفتاب ، چشم تو را آفریده اند
می نوشم از نگاه تو و باز تشنه ام
آه... از سراب چشم تو را آفریده اند
باید که راز و ناز به ایجاز می شکفت
با این حساب ، چشم تو را آفریده اند
قربان ولیئی

آنگاه جای هر کلمه آسمان گذاشت
پیچید نور نام تو در حرف های من
خورشید را میان شب واژگان گذاشت
آمد نگاه کرد و تکان داد روح را
آنگاه در برابر من بیکران گذاشت
طوفان که از عوالم قدسی گذشته بود
از من گذشت گستره ای بی نشان گذاشت
ناگفتنی است آنچه مرا بر زبان گذاشت
ناگفتنی است آنچه مرا بر زبان گذاشت
گسترده بود واقعه در آسمان گذشت
دیدار بعد را به شب ناگهان گذاشت
قربان ولیئی

ای عشق ، ای ترنم همواره دلپذیر
ای راز اضطراب دل انگیز رودها
ای هر چه ، هر که از گذران تو ناگزیر
معصوم مثل چشمه ی چشمان کودکان
مغرور مثل کوه و پلنگ و عقاب و شیر
ای خاک و باد و آتش و آب از تو بی قرار
انگیزه ی تلاطم دریا ، تب کویر
با چشم و گوش بسته در آن باغ ، آدمی
بی شبهه بی وجود تو می ماند سر به زیر
قربان ولیئی

از هوش می بری ، به تو باید نگاه کرد
این چشم ها برای تماشای تو کم است
با چشم دیگری به تو باید نگاه کرد
پیکر تراش های نخستین نوشته اند :
سهل است بتگری ، به تو باید نگاه کرد
ای دیدنی ترین و پرستیدنی ترین
رویای مرمری! به تو باید نگاه کرد
زیبایی ات گرفته فراز و فرود را
در دیو ، در پری، به تو باید نگاه کرد
در تو دقیق گشتم و عقلم به باد رفت
گفتند سرسری ، به تو باید نگاه کرد
قربان ولیئی
