به دامان تو ای پایان و ای آغاز برگشتم

پر و بالی تکاندم، خسته از پرواز برگشتم

به سویت آمدم تا خود بگویم راز عشقم را

دل از شرمندگی پر بود و بی ابراز برگشتم

مرا چون موج دوری از تو ممکن نیست ای ساحل

هزاران بار ترکت کردم امّا باز برگشتم

نه مثل ساحرم پستم نه چون پیغمبران والا

عصا انداختم بی سحر و بی اعجاز برگشتم

دل از بیهوده گردی های سابق کندم و چون گرد

به دامان تو ای پایان و ای آغاز برگشتم

سجّاد سامانی

نوشته شده در  جمعه پنجم خرداد ۱۴۰۲  توسط شهاب 


گفتم فراق را به صبوری دوا کنم

صبرم زیاد نیست، چرا ادّعا کنم؟

بوسیدمش ز دور و چنین مستم از غرور

گر بوسه بر لبش بگذارم چه ها کنم

گفتم به قول خویش وفا کن، جواب داد

کی قول داده ام که بخواهم وفا کنم؟

بیم فراق دارم و باید به شوق وصل

شب تا سحر نماز بخوانم، دعا کنم...

اشکی نمانده است که جاری کنم ز چشم

جانی نمانده است که دیگر فدا کنم

ای عشق، من که عقل خود از دست داده ام،

دیوانه ام مگر که تو را هم رها کنم؟

زاهد به ذوق آمده از شعر من ولی

ننگا به من که ذوقی از این مرحبا کنم

سجّاد سامانی

نوشته شده در  جمعه نوزدهم اسفند ۱۴۰۱  توسط شهاب 


تنها ستاره ی شب تارم شبت به خیر

تار است بی تو لیل و نهارم، شبت به خیر

ای سر به شانه های رقیبان گذاشته

کی سر به شانه ات بگذارم؟ شبت به خیر

تو در کنار کیستی امشب که سال هاست

غیر از غم تو نیست کنارم، شبت به خیر

بسیار زخم بر دل خونم زدی و آه

تا صبح می شود بشمارم... شبت به خیر

هرچند بی تو تاب نمی آورم، برو

هرچند بی تو خواب ندارم، شبت به خیر

رفتی اگرچه وقت خداحافظی نبود

دیگر نشد بهانه بیارم، شبت به خیر

سجّاد سامانی

نوشته شده در  یکشنبه یکم خرداد ۱۴۰۱  توسط شهاب 


آهندل خودشیفته‌ی کافر مغرور

دور است که یادی کند از عاشق مهجور ...

می‌گفت: در این شهر، که دلباخته‌ام نیست؟

آنقدر که محبوبم و آنقدر که مشهور

گفتم که تو منظور من از اینهمه شعری

مغرور، نگاهی به من انداخت که: منظور؟!

من شاعر دوران کهن بودم و آن مست

آمد به مزار من و برخاستم از گور

بار دگرش دیدم و در نامه نوشتم:

نزدیک رقیبانی و می‌بوسمت از‌ دور ...

بر عاشق دل‌نازک خود رحم نکردی

آهندل خودشیفته‌ی کافر مغرور!

سجّاد سامانی

نوشته شده در  دوشنبه بیست و نهم شهریور ۱۴۰۰  توسط شهاب 


تو پادشاهی و من مستمند دربارم

مگر تو رحم کنی بر دو چشم خونبارم

مرا اگر به جهنّم بیفکنی ای دوست

هنوز نعره برآرم که دوستت دارم

ردای عفو برازنده ی بزرگی توست

وگرنه من به عذاب تو هم سزاوارم

امید من به خطاپوشی تو آنقدر است

که در شمار نیاید گناه بسیارم

تو را به فضل تو می خوانم و امیدم هست

اگر به قدر تمام جهان خطاکارم

سجّاد سامانی

نوشته شده در  پنجشنبه شانزدهم اردیبهشت ۱۴۰۰  توسط شهاب 


حال مرا مپرس که من ناخوشم، بدم

این روزها به تلخ زبانی زبانزدم

تو با یقین به رفتن خود فکر می کنی

من نیز بین ماندن و ماندن مردّدم

حق داشتی گذر کنی از من، که سال هاست

یک ایستگاه خالی بی رفت و آمدم

از پا نشستم و نفسم یاری ام نکرد

از هوش رفتم و نرسیدم به مقصدم

گفتم که عاشقت شده ام، دورتر شدی

ای کاش لال بودم و حرفی نمی زدم...

سجّاد سامانی

نوشته شده در  سه شنبه هجدهم آذر ۱۳۹۹  توسط شهاب 


یارای گریه نیست، به آهی بسنده کن

آری، به آه گاه به گاهی بسنده کن 

درد دل تو را چه کسی گوش می‌کند ؟

ای در جهان غریب ! به چاهی بسنده کن

دستت به گیسوان رهایش نمی‌رسد

از دوردست‌ها به نگاهی بسنده کن

سرمستی صواب اگر کارساز نیست

گاهی به آه بعد گناهی بسنده کن

اهل نظر نگاه به دنیا نمی‌کنند

تنها به یاد چشم سیاهی بسنده کن

سجاد سامانی

نوشته شده در  پنجشنبه یکم تیر ۱۳۹۶  توسط شهاب 


بهار با تو بودن ها چه شد؟ پاییز دلتنگی است

کجایی صبح من؟ شام ملال انگیز دلتنگی است

کجایی ماهی آرام در آغوش اقیانوس؟

به من برگرد! این دریای غم لبریز دلتنگی است

اگر چیزی به دست آورده ام از عشق، می بخشم

غزل هایی که خود سرمایه ی ناچیز دلتنگی است

در آن دنیا برای دیدنت شاید مجالی شد

همانا مرگ، پایان سرورآمیز دلتنگی است

نسیمی شاخه هایم را شکست و با خودم خواندم:

بهار با تو بودن ها چه شد؟ پاییز دلتنگی است

سجّاد سامانی

نوشته شده در  پنجشنبه یکم مهر ۱۳۹۵  توسط شهاب 


عشق دنیای مرا سوزاند اما پیشکش

داد از این دارم که دینم سوخت، دنیا پیشکش !

ای که می‌گویی طبیب قلب‌های عاشقی 

کاش دردم را نیفزایی، مداوا پیشکش 

دشمنانت در پی صلحند اما چشم تو

دوستان را هم فدا کرده‌ست، آنها پیشکش

بس که زیبایی اگر یوسف تو را می‌دید نیز

چنگ بر پیراهنت می‌زد، زلیخا پیشکش

ماهی تنهای تنگم، کاش دست سرنوشت

برکه‌ای کوچک به من می‌داد، دریا پیشکش 

سجّاد سامانی

نوشته شده در  پنجشنبه دوم اردیبهشت ۱۳۹۵  توسط شهاب 


نازپرورده‌ای و درد نمی‌دانی چیست

گریۀ ممتد یک مرد نمی‌دانی چیست

روی پوشاندی و پوشاندن این ماه تمام

آنچه با اهل زمین کرد نمی‌دانی چیست

در کجا علم سخن یاد گرفتی که هنوز

ظاهرا معنی «برگرد» نمی‌دانی چیست

شادمان باش ولی حال مرا هیچ مپرس !

آنچه غم بر سرم آورد نمی‌دانی چیست

گفتم از عشق تو دلخون شده‌ام، خندیدی

نازپرورده‌ای و درد نمی‌دانی چیست

سجاد سامانی

نوشته شده در  چهارشنبه هفتم مرداد ۱۳۹۴  توسط شهاب 


نیمی از جان مرا بردی ، محبت داشتی

نیم باقیمانده هم هر وقت فرصت داشتی

بر زمین افتادم و دیدم به سویم می دوی

دست یاری چیست؟ سودای غنیمت داشتی

خانه ای از جنس دلتنگی بنا کردم ولی

چون پرستوها به ترک خانه عادت داشتی

ای که ابرویت به خونریزی کمر بسته است کاش

اندکی در مهربانی نیز همّت داشتی

من که خاکستر شدم اما تو هنگام وداع

کاش قدری بر لبانت آه حسرت داشتی

سجاد سامانی

نوشته شده در  یکشنبه بیست و چهارم شهریور ۱۳۹۲  توسط شهاب 


با من ِ تنها غریبی،آشنای دیگران

کاش من هم لحظه ای بودم به جای دیگران

از همان روزی که دستان مرا کردی رها ،

برگ پاییزم که می افتم به پای دیگران

در نگاه مردم دنیا اسیری ساده ام

در خیال خام خود فرمانروای دیگران

عاشقی یکسان اگر با کفر باشد کافرم،

یا خدایم فرق دارد با خدای دیگران

زخم های کهنه ام تنها نه از لطف تو است ،

دسترنج روزگار است و دعای دیگران!

سجاد سامانی

با تشکر از ح.

نوشته شده در  شنبه چهارم شهریور ۱۳۹۱  توسط شهاب 


به رغم سر به هوا بودنم زمینگیرم

به سر ،هوای تو را دارم از زمین سیرم

دلم شبیه درخت آن چنان پر از مهر است،

که سایه از سر هیزم شکن نمی گیرم

که ام؟ مبارز سستی که در میانه جنگ،

به دست دشمنم افتاده است شمشیرم

به چاره سازی من اعتنا مکن ،من نیز

یکی از آن همه بازیچه های تقدیرم

بهار ، بی تو رسیده ست و من چو مشتی برف

اگرچه فصل شکوفایی است ، می میرم

سجاد سامانی

نوشته شده در  جمعه هجدهم فروردین ۱۳۹۱  توسط شهاب 


نشست بر دل تو مهر همدمی دیگر

نشست بر دل من گرد ماتمی دیگر

اگر چه از غم هر آدمی خبر دارم ،

خبر ندارد از اندوهم آدمی دیگر

چرا زبان بگشایم؟ که دردهای بزرگ

به جز سکوت ندارند مرهمی دیگر

چو شمع،گریه از این می کنم که غیر از رنج

نبوده است سرم گرم عالمی دیگر

برای مست شدن کافی است اما کاش ،

برای مرگ، شرابم دهی کمی دیگر

سجاد سامانی

نوشته شده در  جمعه ششم آبان ۱۳۹۰  توسط شهاب 


من کویری خشکم اما ساحلی بارانیم

ظاهری آرام دارد باطن طوفانیم

مثل شمشیر از هراسم دست و پا گم می کنند

خود ولی در دستهای دیگران زندانیم

بس که دنبال تو گشتم شهره ی عالم شدم

سربلندم کرده خوشبختانه سرگردانیم

می زند لبخند بر چشمان اشک آلود شمع

هر که باشد باخبر از گریه ی پنهانیم

هیچ دانایی فریب چشمهایت را نخورد

عاقبت کاری به دستم می دهد نادانیم

سجاد سامانی

نوشته شده در  چهارشنبه بیست و ششم مرداد ۱۳۹۰  توسط شهاب 


تا زمانی که جهان را قفسم می دانم

هر کجا پر بزنم طوطی بازرگانم

گریه ام باعث خرسندی دنیاست چو ابر

همه خندان لب و شادند که من گریانم

حاضرم در عوض دست کشیدن ز بهشت

بوی پیراهن یوسف بدهد دستانم

زندگی مثل حصاری ز غم و دلتنگی است

مرگ ای کاش رهایم کند از زندانم

بیت آشفته ایَم در غزلی ناموزون

میل دارم که ردیفی بدهد پایانم...

 سجاد سامانی

نوشته شده در  یکشنبه بیست و سوم مرداد ۱۳۹۰  توسط شهاب 


چنان طنین صدای تو برده از هوشم

که از صدای خود آزرده می شود گوشم

من از هراس شبیخون روزگار خبیث

لباس جنگ به هنگام خواب می پوشم

چون آفتاب به هر ذره ای نظر دارم

به روی هیچ کسی بسته نیست آغوشم

تو در دل منی و دیگران نمی دانند

تو آتشی و من آتشفشان خاموشم

غبار آینه ی چشم های مست توام

تو چشم بسته ای و کرده ای فراموشم

سجاد سامانی

نوشته شده در  چهارشنبه دوازدهم مرداد ۱۳۹۰  توسط شهاب 


شارژ ایرانسل

فروشگاه اينترنتي ايران آرنا

دانلود

دانلود