ما را دلی بود که ز دنیای دیگر است
ماییم جای دیگر و او جای دیگر است
چشم جهانیان به تماشای رنگ و بوست
جز چشم دل که محو تماشای دیگر است
این نه صدف ز گوهر آزادگی تهی است
و آن گوهر یگانه به دریای دیگر است
در ساغر طرب می اندیشه سوز نیست
تسکین ما ز جرعه ی مینای دیگر است
امروز می خوری غم فردا و همچنان
فردا به خاطرت غم فردای دیگر است
گر خلق را بود سر سودای مال و جاه
آزاده مرد را سر و سودای دیگر است
دیشب دلم به جلوه ی مستانه ای ربود
امشب پی ربودن دل های دیگر است
غمخانه ای است وادی کون و مکان رهی
آسودگی اگر طلبی جای دیگر است
رهی معیّری

همچو نسیم از این چمن، پای برون کشیده ام
شمع طرب زبخت ما، آتش خانه سوز شد
گشت بلای جان ما، عشق به جان خریده ام
حاصل دور زندگی، صحبت آشنا بود
تا تو زمن بریده ای، من زجهان بریده ام
تا به کنار بودیَم ، بود به جا قرار دل
رفتی و رفت راحت از خاطر آرمیده ام
تا تو مراد من دهی، کشته مرا فراق تو
تا تو به داد من رسی، من به خدا رسیده ام
چون به بهار سر کند لاله زخاک من برون
ای گل تازه یاد کن از دل داغدیده ام
یا ز ره وفا بیا، یا ز دل رهی برو
سوخت در انتظار تو، جان به لب رسیده ام
رهی معیری

خارم ولی به سایه گل آرمیده ام
با یاد رنگ و بوی تو ای نوبهار عشق
همچون بنفشه سر به گریبان کشیده ام
چون خاک در هوای تو از پا فتاده ام!
چون اشک در قفای تو با سر دویده ام
من جلوه شباب ندیدم به عمر خویش
از دیگران حدیث جوانی شنیده ام
از جام عافیت می نابی نخورده ام
وز شاخ آرزو گل عیشی نچیده ام
موی سپید را فلکم رایگان نداد!
این رشته را به نقد جوانی خریده ام
ای سرو پای بسته به آزادگی مناز
آزاده من که از همه عالم بریده ام !
گر می گریزم از نظر مردمان « رهی »
عیبم مکن که آهوی مردم ندیده ام!
رهی معیری

سرو چمنم، شكوهای از خار و خسم نيست
از كوی تو بی ناله و فرياد گذشتمچون قافلة عمر نوای جرسم نيست
افسردهترم از نفس باد خزانیكآن نوگل خندان نفسی همنفسم نيست
صياد ز پيش آيد و گرگ اجل از پی
آن صيد ضعيفم كه ره پيش و پسم نيستبيحاصلی و خواری من بين، كه در اين باغ
چون خار به دامان گلی دسترسم نيستاز تنگدلی پاس دل تنگ ندارم
چندان كشم اندوه كه اندوه كسم نيستامشب رهی! از ميكده بيرون ننهم پای
آزرده دردم، دو سه پيمانه بسم نيسترهی معیری

تو را خبر ز دل بی قرار باید و نیست
غم تو هست ولی غمگسار باید و نیست
اسیر گریه ی بی اختیار خویشتنم
فغان که در کف من اختیار باید و نیست
چو شام غم دلم اندوهگین نباید و هست
چو صبحدم نفسم بی غبار باید و نیست
مرا ز باده نوشین نمی گشاید دل
که می به گرمی آغوش یار باید و نیست
درون آتش از آنم که آتشین گل من
مرا چو پاره ی دل در کنار باید و نیست
به سرد مهری باد خزان نباید و هست
به فیض بخشی ابر بهار باید و نیست
چگونه لاف محبت زنی ؟ که از غم عشق
تو را چو لاله دلی داغدار باید و نیست
کجا به صحبت پاکان رسی ؟ که دیده تو
به سان شبنم گل اشکبار باید و نیست
رهی بشام جدایی چه طاقتی است مرا ؟
که روز وصل دلم را قرار باید و نیست
رهی معیری

زندگی بر دوش ما بار گرانی بیش نیست
عمر جاویدان عذاب جاودانی بیش نیست
لاله بزم آرای گلچین گشت و گل دمساز خار
زین گلستان بهره ی بلبل فغانی بیش نیست
می کند هر قطره ی اشکی ز داغی داستان
گر چه شمعم شکوه ی دل را زبانی بیش نیست
آنچنان دور از لبش بگداختم کز تاب درد
چون نی اندام نحیفم ، استخوانی بیش نیست
من اسیرم در کف مهر و وفای خویشتن
ورنه او سنگین دل نامهربانی بیش نیست
تکیه بر تاب و توان کم کن در این میدان عشق
آن ز پا افتاده ای ، وین ناتوانی بیش نیست
قوت بازو سلاح مرد باشد کآسمان
آفت خلق است و در دستش کمانی بیش نیست
هر خس و خاری درین صحرا بهاری داشت لیک
سر به سر دوران عمر ما خزانی بیش نیست
ای گل از خون رهی پروا چه داری؟ کان ضعیف
پر شکسته طایر بی آشیانی بیش نیست
رهی معیری

ساقی بده پیمانه ای ، زان می که بی خویشم کند
بر حسن شورانگیز تو ، عاشق تر از پیشم کند
زان می که در شب های غم ، بارد فروغ صبحدم
غافل کند از بیش و کم ، فارغ ز تشویشم کند
نور سحرگاهی دهد ، فیضی که می خواهی دهد
با مسکنت شاهی دهد ، سلطان درویشم کند
سوزد مرا سازد مرا ، در آتش اندازد مرا
وز من رها سازد مرا ، بیگانه از خویشم کند
بستاند ای سرو سهی ، سودای هستی از رهی
یغما کند اندیشه را ، دور از بد اندیشم کند
رهی معیری

در میان لاله و گل آشیانی داشتم
گرد آن شمع طرب می سوختم پروانه وار
پای آن سرو روان اشک روانی داشتم
آتشم بر جان ، ولی از شکوه لب خاموش بود
عشق را از اشک حسرت ترجمانی داشتم
چوق سرشک از شوق بودم خاک بوس درگهی
چون غبار از شکر سر بر آستانی داشتم
در خزان با سرو و نسرینم بهاری تازه بود
در زمین با ماه و پروین آسمانی داشتم
درد بی عشقی ز جانم برده طاقت ورنه من
داشتم آرام تا آرام جانی داشتم
بلبل طبعم رهی ، باشد ز تنهایی خموش
نغمه ها بودی مرا تا هم زبانی داشتم
رهی معیری

نه بر مژگان من اشکی ، نه بر لب های من آهی
نه جان بی نصیبم را ، پیامی از دلارامی
نه شام بی فروغم را ، نشانی از سحرگاهی
نیابد محفلم گرمی ، نه از شمعی نه از جمعی
ندارد خاطرم الفت ، نه با مهری نه با ماهی
به دیدار اجل باشد ، اگر شادی کنم روزی
به بخت واژگون باشد ، اگر خندان شوم گاهی
کیم من ؟ آرزو گم کرده ای تنها و سرگردان
نه آرامی ، نه امیدی ، نه همدردی ، نه همراهی
گهی افتان و خیزان چون غباری در بیابانی
گهی خاموش و حیران چون نگاهی بر نظرگاهی
رهی، تا چند سوزم در دل شب ها چو کوکب ها؟
به اقبال شرر نازم که دارد عمر کوتاهی
رهی معیری
با تشکر از سید محمد
