من آن درخت زمستانی، بر آستان بهارانم

که جز به طعنه نمی‌خندد،‌ شکوفه بر تن عریانم

ز نوشخند سحرگاهان، خبر چگونه توانم داشت

منی که در شب بی‌پایان، گواه گریه‌ی بارانم

شکوه سبز بهاران را، برین کرانه نخواهم دید

که رنگ زرد خزان دارد، همیشه خاطر ویرانم

چنان ز خشم خداوندی، سرای کودکی‌ام لرزید

که خاک خفته مبدّل شد، به گاهواره‌ی جنبانم

درین دیار غریب ای دل،‌ نشان ره ز چه کس پرسم؟

که همچو برگ زمین‌خورده، اسیر پنجه‌ی طوفانم

میان نیک و بد ایّام، تفاوتی نتوانم یافت

که روز من به شبم مانَد، ‌بهار من به زمستانم

نه آرزوی سفر دارد، نه اشتیاق خطر کردن

دلی که می‌تپد از وحشت، در اندرون پریشانم

غلام همّت خورشیدم، که چون دریچه فرو بندد

نه از هراس من اندیشد، نه از سیاهی زندانم

کجاست باد سحرگاهان، که در صفای پس از باران

کند به یاد تو، ای ایران، به بوی خاک تو مهمانم
نادر نادرپور

نوشته شده در  یکشنبه دوازدهم تیر ۱۴۰۱  توسط شهاب 


شارژ ایرانسل

فروشگاه اينترنتي ايران آرنا

دانلود

دانلود