شبی که می گذرد با تو، بی کران خوش تر
که پای بند تو وارسته از زمان خوش تر
برای مستی و دیوانگی، می و افیون
خوشند هر دو و چشمت ز هر دوان خوش تر
ز گونه و لب تو بوسه بر کدام زنم؟
که خوش تر است از آن این و این از آن خوش تر
ستاره و گل و آیینه و تو جمله خوشید
ولی تو از همگان در میانشان خوش تر
خوشا جوانی ات از چشمه های روشن جان
خوشا که جان جوان از تن جوان خوش تر
درآ به چشم من ای شوکت زمینی تو!
به جلوه از همه خوبان آسمان خوش تر
مرا صدا بزن آه! ای مرا صدا زدنت
هم از ترنّم بال فرشتگان خوش تر
خوش است از همه با هر زبان روایت عشق
ولی روایت آن چشم مهربان خوش تر
ز عشق های جوانی عزیزتر دارم
تو را، که گرمی خورشید در خزان خوش تر
حسین منزوی
	 تاوان این ترانه بگو انتظار نیست
این امتحان سخت من از روزگار نیست
تلخ است بی تو طعم تمام ترانه ها
رفتن همیشه چاره ی درمان یار نیست
توفان بگو دوباره مرا مبتلا کند
این ابتلا به ساحت توفان، قمار نیست
لبخند بی قواره ی این روزگار سرد
با انحنای چشم ترم سازگار نیست
پاییز چشم های تو را قاب کرده ام
آخر به فصل های زمین اعتبار نیست
می خواهمت که با همه دیوانگی هنوز
پای تو مانده ام، چه کنم اختیار نیست
فاطمه یاوری
	 آفرید از گل و آیینه و لبخند تو را
سپس از عطر نفس های خود آکند تو را
مصحف رازی و در صبح نخستین جهان
بر افق با قلم نور نوشتند تو را
بشر و این همه آیینگی و شفّافی؟
از چه خاکی مگر -ای پاک- سرشتند تو را؟
گسترش یافت افق تا افق آن زیبایی
وقتی ای آینه ی حسن شکستند تو را
آسمان هرچه بلا بود نثار تو نمود
دید با این همه، دریادل و خرسند تو را
یازده سرخ گل و سبزی هستی از توست
گر فدک نیست، درختان همه هستند تو را
همه «او» هستی و لال است زبانم لال است
می ستاید به زبان تو، خداوند، تو را
قربان ولیئی
	 ناگهان در کوچه دیدم بی وفای خویش را
باز گم کردم ز شادی دست و پای خویش را
با شتاب ابرهای نیمه شب می رفت و بود
پاک چون مه شسته روی دلربای خویش را
چون گلی مهتاب گون در گلبنی از آبنوس
روشنی می داد مشکین جامه های خویش را
گرم صحبت بود با آن خواهر کوچک ترش
تا بپوشد خنده های نا به جای خویش را
می درخشید از میان تیرگی ها گردنش
چون تکان می داد زلف مشک سای خویش را
گفته بودم «بعد از این باید فراموشش کنم»
دیدمش وز یاد بردم گفته های خویش را
دیدم و آمد به یادم دردمندی های دل
گرچه غافل بود آن مه مبتلای خویش را
این چه ذوق و اضطراب است؟ این چه مشکل حالتی است؟
با زبان شکوه پرسیدم خدای خویش را
تا به من نزدیک شد، گفتم «سلام ای آشنا»
گفتم امّا هیچ نشنیدم صدای خویش را
کاش بشناسد مرا آن بی وفا دختر «امید»
آه اگر بیگانه باشد آشنای خویش را
مهدی اخوان ثالث