مگو خود را کنار دیگران تنها نمی بینی
تو تنهایی، فقط تنهایی خود را نمی بینی
رفیقا! شادمانی های عالم جاودانی نیست
مگر اندوه را در خنده ی گل ها نمی بینی
اگر نامی ز خسرو ماند از افسون شیرین بود
به غیر از عشق اکسیری در این دنیا نمی بینی
کجا این حسن بی اندازه در تصویر می گنجد
تو از عکس خودت زیباتری امّا نمی بینی
به جای دیدن آیینه ها در چشم ما بنگر
بدی از چشم خود می بینی و از ما نمی بینی
شدی در چشم هایش خیره ای دل! سادگی کردی
از این پس هیچکس را غیر از او زیبا نمی بینی
فاضل نظری

این سیب سرخ ساختگی ، خنده ی تو نیست
ای حسنت از تکلّف آرایه بی نیاز
اغراق صنعتی است که زیبنده ی تو نیست
در فکر دلبری ز من بینوا مباش
صیدی چنین حقیر ، برازنده ی تو نیست
شب های مه گرفته ی مرداب بخت من
ای ماه! جای رقص درخشنده ی تو نیست
گمراهی مرا به حساب تو می نهند
این کسر شأن چشم فریبنده ی تو نیست
ای عمر! چیستی که به هر حال عاقبت
جز حسرت گذشته در آینده ی تو نیست
فاضل نظری

این آتش از هر سر که برخیزد تماشایی است
دریا اگر سر می زند بر سنگ حق دارد
تنها دوای درد عاشق ناشکیبایی است
زیبای من ! روزی که رفتی با خودم گفتم
چیزی که دیگر برنخواهد گشت زیبایی است
راز مرا از چشم هایم می توان فهمید
این گریه های ناگهان از ترس رسوایی است
این خیره ماندن ها به ساعت های دیواری
تمرین برای روزهایی که نمی آیی است
شاید فقط عاشق بداند او چرا تنهاست :
کامل ترین معنا برای عشق تنهایی است
فاضل نظری

اگر تو دلخوری از من ، من از خودم سیرم
من آن طبیب زمین گیر زار و بیمارم
که هرچه زهر به خود می دهم نمی میرم
من و تو آتش و اشکیم در دل یک شمع
به سرنوشت تو وابسته است تقدیرم
به دام زلف بلندت دچار و سردرگم
مرا جدا مکن از حلقه های زنجیرم
درخت سوخته ای در کنار رودم من
اگر تو دلخوری از من ، من از خودم سیرم
فاضل نظری

فرقی نمی کند شب من کی سحر شود
شمعی که در فراق بسوزد سزای اوست
بگذار عمر بی تو سراپا هدر شود
رنج فراق هست و امید وصال نیست
این "هست و نیست" کاش که زیر و زبر شود
رازی نهفته در پس حرفی نگفته است
مگذار درددل کنم و دردسر شود
ای زخم دلخراش لب از خون دل ببند
دیگر قرار نیست کسی باخبر شود
موسیقی سکوت صدایی شنیدنی است
بگذار گفتگو به زبان هنر شود
فاضل نظری

تنگ آب از روزهای قبل خالی تر شده است
زندگی در دوستی با مرگ عالی تر شده است
هر نگاهی می تواند خلوتم را بشکند
کوزه ی تنهایی روحم سفالی تر شده است
آخرین لبخند او هم غرق خواهد شد در آب
ماه در مرداب این شب ها هلالی تر شده است
گفت تا کی صبر باید کرد؟ گفتم چاره چیست؟
دیدم این پاسخ از آن پرسش سوالی تر شده است!
زندگی را خواب می دانستم اما بعد از آن
تازه می بینم حقیقت ها خیالی تر شده است
ماهی کم طاقتم! یک روز دیگر صبر کن
با تشکر از سارا

زمانی از حقیقت های ما افسانه می سازد
سر مغرور من ! با میل دل باید کنار آمد
که عاقل آن کسی باشد که با دیوانه می سازد
مرنج از بیش و کم ، چشم از شراب این و آن بردار
که این ساقی به قدر "تشنگی" پیمانه می سازد
مپرس از من چرا در پیله ی مهر تو محبوسم
که عشق از پیله های مرده هم پروانه می سازد
به من گفت ای بیابان گرد غربت کیستی؟ گفتم :
پرستویی که هر جا می نشیند لانه می سازد
مگو شرط دوام دوستی دوری است ، باور کن
همین یک اشتباه از آشنا بیگانه می سازد
فاضل نظری
با تشکر از م.م

با من به جمع مردم تنها خوش آمدی
بین جماعتی که مرا سنگ میزنند
میبینمت برای تماشا خوش آمدی
راه نجات از شب گیسوی دوست نیست
ای من، به آخرین شب دنیا خوش آمدی
پایان ماجرای من و عشق روشن است
ای قایق شکسته به دریا خوش آمدی
با برف پیریام سخنی بیش از این نبود
منت گذاشتی به سر ما خوش آمدی
ای عشق ای عزیزترین میهمان عمر
دیر آمدی به دیدنم اما خوش آمدی!
فاضل نظری
با تشکر از واصل

نبینم ات که غریبانه اشک می ریزی
هنوز غصه خود را به خنده پنهان کن
بخند . . . گر چه تو با خنده هم غم انگیزی
خزان کجا، تو کجا؟ تکدرخت من! باید
چو برگ ریخته بر شاخه ها بیاویزی
درخت، فصل خزان هم درخت می ماند
تو فصل سبز بهاری، که گفته پاییزی؟
تو را خدا به زمین هدیه داده چون باران
که آسمان و زمین را به هم بیامیزی
خدا دلش نمی آمد که از تو جان گیرد
و گرنه از دگران کم نداشتی چیزی
فاضل نظری
با تشکر از ف.ب و م.م

شريعتي كه در آن حكمها قياسي نيست
خدا كسي است كه بايد به ديدنش برويمخدا كسي كه از آن سخت ميهراسي نيست.
فقط به فكر خودت باش،اي دل عاشقكه خودشناسي تو جز خدا شناسي نيست
به عيب پوشي و بخشايش خدا سوگندخطا نكردن ما غير ناسپاسي نيست
دل از سياست اهل ريا بكن،خود باشهواي مملكت عاشقان سياسي نيست
فاضل نظری
با تشکر از سجاد

خم گیسوی یاری را که از دست تو خواهد رفت
شبی در پیچ زلف موج در موجت تماشا کن
نسیم بی قراری را که از دست تو خواهد رفت
مزن تیر خطا آرام بنشین و مگیر از خود
تماشای شکاری را که از دست تو خواهد رفت
همیشه رود با خود میوه غلتان نخواهد داشت
به دست آور اناری را که از دست تو خواهد رفت
به مرگی آسمانی فکر کن محکم قدم بردار
به حلق آویز داری را که از دست تو خواهد رفت
فاضل نظری
با تشکر از م.م

آزاد کرده است و گرفتار کرده است
بامت بلند باد که دلتنگیت مرا
از هر چه هست غیر تو بیزار کرده است
خوشبخت آن دلی که گناه نکرده را
در پیشگاه لطف تو اقرار کرده است
تنها گناه ما طمع بخشش تو بود
ما را کرامت تو گنه کار کرده است
چون سرو سرفرازم و نزد تو سر به زیر
قربان آن گلی که مرا خوار کرده است
فاضل نظری

خاطراتت را بیاور تا بگویم کیستم
سیلی هم صحبتی از موج خوردن سخت نیست
صخره ام هر قدر بی مهری کنی می ایستم
تا نگویی اشک های شمع ازکم طاقتی است
در خودم آتش به پا کردم ولی نگریستم
چون شکست آیینه، حیرت صد برابر می شود
بی سبب خود را شکستم تا بیننم کیستم
زندگی در برزخ وصل و جدایی ساده نیست
کاش قدری پیش از این یا بعد از آن می زیستم
فاضل نظری
با تشکر از ف.ب

شاید از آن ساعت طلسمم کرده جادویی
شاید از آن پس بود که احساس می کردمدر سینه ام پر می زند شب ها پرستویی
شاید از آن پس بود که با حسرت از دستمهر روز سیبی سرخ می افتاد در جویی
از کودکی دیوانه بودم، مادرم می گفت:از شانه ام هر روز می چیده ست شب بویی
نام تو را می کَند روی میزها هر وقتدر دست آن دیوانه می افتاد چاقویی
بیچاره آهویی که صید پنجه ی شیری استبیچاره تر شیری که صید چشم آهویی
اکنون ز تو با نا امیدی چشم می پوشماکنون ز من با بی وفایی دست می شویی
آیینه خیلی هم نباید راست گو باشدمن مایه رنج تو هستم، راست می گویی
فاضل نظری
با تشکر از م.م

به خداحافظی تلخ تو سوگند، نشد
که تو رفتی و دلم ثانیه ای بند نشد
لب تو میوه ی ممنوع ولی لب هایم
هر چه از طعم لب سرخ تو دل کند، نشد
با چراغی همه جا گشتم و گشتم در شهر
هیچ کس، هیچ کس اینجا به تو مانند نشد
هر کسی در دل من جای خودش را دارد
جانشین تو در این سینه خداوند نشد
خواستند از تو بگویند شبی شاعرها
عاقبت با قلم شرم نوشتند: نشد!
فاضل نظری
با تشکر از ح

مثل نوری که به سوی ابدیت جاری است
قصه ای با تو شد آغاز که ...
فاضل نظری

رود را از جگر کوه به دریا بکشد
گیسوان تو شبیه است به شب؛ اما نه،
شب که اینقدر نباید به درازا بکشد!
خودشناسی قدم اول عاشق شدن است
وای بر یوسف اگر ناز زلیخا بکشد
عقل یکدل شده با عشق، فقط میترسم
هم به حاشا بکشد، هم به تماشا بکشد
زخمی کینه من! این تو و این سینه من
من خودم خواسته ام کار به اینجا بکشد
یکی از ما دو نفر کشته به دست دگری است
وای اگر کار من و عشق به فردا بکشد
فاضل نظری

مگو آزاد خواهی شد که من زندانی دهرم
تفاوت های ما بیش از شباهت هاست باور کن
تو تلخی شراب کهنه ای من تلخی زهرم
مرا ای ماهی عاشق رها کن فکر کن من هم
یکی از سنگ های کوچک افتاده در نهرم
کسی را که برنجاند تو را هرگز نمی بخشم
تو با من آشتی کردی ولی من با خودم قهرم
تو آهوی رهای دشت های سبزی اما من
پلنگ سنگی دروازههای بسته شهرم
فاضل نظری

مسافرخانه ی رنج است یا تبعیدگاه اینجا
غرض رنجیدن ما بود از دنیا که حاصل شد
مکن عمر مرا ای عشق بیش از این تباه اینجا
برای چرخش این آسیاب کهنه دل سنگ
به خون خویش می غلطند صد ها بی گناه اینجا
نشان خانه خود را در این صحرای سردرگم
بپرس از کاروان هایی که گم کردند راه اینجا
اگر شادی سراغ از من بگیرد جای حیرت نیست
نشان می جوید از من تا نیاید اشتباه اینجا
تو زیبایی و زیبایی در اینجا کم گناهی نیست
هزاران سنگ خواهد خورد در مرداب ماه اینجا
فاضل نظری

کی دل سنگ تو را آه به هم می ریزد ؟
سنگ در برکه می اندازم و می پندارم
با همین سنگ زدن ماه به هم می ریزد
عشق بر شانه ی هم چیدن چندین سنگ است
گاه می ماند و ناگاه به هم می ریزد
آنچه را عقل به یک عمر به دست آورده است
دل به یک لحظه ی کوتاه به هم می ریزد
آه ! یک روز همین آه تو را می گیرد
گاه یک کوه به یک کاه به هم می ریزد
فاضل نظری

زندگی یا مرگ بعد از ما چه فرقی می کند
ماهیان روی خاک و ماهیان روی آب
وقت مردن ساحل و دریا چه فرقی می کند
سهم ما از خاک وقتی مستطیلی بیش نیست
جای ما اینجاست یا آنجا چه فرقی می کند
یاد شیرین تو بر من زندگی را تلخ کرد
تلخ و شیرین جهان اما چه فرقی می کند
هیچکس هم صحبت تنهایی یک مرد نیست
خانه ی من با بیابان ها چه فرقی می کند
مثل سنگی زیر آب از خویش می پرسم مدام
ماه پایین است یا بالا چه فرقی می کند
فرصت امروز هم با وعده ی فردا گذشت
بی وفا! امروز با فردا چه فرقی می کند
فاضل نظری

جای گلایه نیست! که این رسم دلبری است
هر کس گذشت از نظرت در دلت نشست
تنها گناه آینه ها زودباوری است
مهرت به خلق بیشتر از جور بر من است
سهم برابر همگان ، نابرابری است
دشنام یا دعای تو در حق من یکی است
ای آفتاب هرچه کنی ذره پروری است
ساحل جواب سرزنش موج را نداد
گاهی فقط سکوت جواب سبکسری است
فاضل نظری

آن روزها گذشت ، دگر آرزو مکن
دیگر سراغ خاطره های مرا مگیر
خاکستر گداخته را زیر و رو مکن
در چشم دیگران منشین در کنار من
ما را در این مقایسه بی آبرو مکن
راز من است غنچه ی لب های سرخ تو
راز مرا برای کسی بازگو مکن
دیدار ما تصور یک بی نهایت است
با یکدگر دو آینه را روبرو مکن
فاضل نظری

ای اجل ! مهمان نوازی کن که دیگر تاب نیست
بین ماهی های اقیانوس و ماهی های تنگ
هیچ فرقی نیست وقتی چاره ای جز آب نیست!
ما رعیت ها کجا ! محصول باغستان کجا ؟!
روستای سیب های سرخ بی ارباب نیست
ای پلنگ از کوه بالا رفتنت بیهوده است
از کمین بیرون مزن امشب شب مهتاب نیست
در نمازت شعر می خوانی و می رقصی دریغ
جای این دیوانگی ها گوشه ی محراب نیست
گردبادی مثل تو یک عمر سرگردان چیست؟
گوهری مانند مرگ اینقدر هم نایاب نیست!
فاضل نظری

با همان چشمی که می زد زخم مرهم می فروخت
زندگی چون برده داری پیر در بازار عمر
داشت یوسف را به مشتی خاک عالم می فروخت
زندگی این تاجر طماع ناخن خشک پیر
مرگ را همچون شراب ناب کم کم می فروخت
در تمام سال های رفته بر ما ، روزگار
شادمانی می خرید از ما و ماتم می فروخت
من گلی پژمرده بودم در کنار غنچه ها
گل فروش ای کاش با آنها مرا هم می فروخت
فاضل نظری
