اگر چه شمعی و از سوختن نپرهیزی
نبینم ات که غریبانه اشک می ریزی
هنوز غصه خود را به خنده پنهان کن
بخند . . . گر چه تو با خنده هم غم انگیزی
خزان کجا، تو کجا؟ تکدرخت من! باید
چو برگ ریخته بر شاخه ها بیاویزی
درخت، فصل خزان هم درخت می ماند
تو فصل سبز بهاری، که گفته پاییزی؟
تو را خدا به زمین هدیه داده چون باران
که آسمان و زمین را به هم بیامیزی
خدا دلش نمی آمد که از تو جان گیرد
و گرنه از دگران کم نداشتی چیزی
فاضل نظری
نبینم ات که غریبانه اشک می ریزی
هنوز غصه خود را به خنده پنهان کن
بخند . . . گر چه تو با خنده هم غم انگیزی
خزان کجا، تو کجا؟ تکدرخت من! باید
چو برگ ریخته بر شاخه ها بیاویزی
درخت، فصل خزان هم درخت می ماند
تو فصل سبز بهاری، که گفته پاییزی؟
تو را خدا به زمین هدیه داده چون باران
که آسمان و زمین را به هم بیامیزی
خدا دلش نمی آمد که از تو جان گیرد
و گرنه از دگران کم نداشتی چیزی
فاضل نظری
با تشکر از ف.ب و م.م
نوشته شده در شنبه ششم خرداد ۱۳۹۱  توسط شهاب
