تو می روی و دیده ی من مانده به راهت

ای ماه سفرکرده خدا پشت و پناهت

ای روشنی دیده سفر کردی و دارم

از اشک روان آینه ای بر سر راهت

بازآی که بخشودم اگر چند فزون بود

در بارگه سلطنت عشق ، گناهت

آیینه ی بخت سیه من شد و دیدم

آینده ی خود در نگه چشم سیاهت

آن شبنم افتاده به خاکم که ندارم

بال و پر پرواز به خورشید نگاهت

بر خرمن این سوخته ی دشت محبّت

ای برق! کجا شد نگه گاه به گاهت؟

مجمدرضا شفیعی کدکنی

نوشته شده در  پنجشنبه نهم اردیبهشت ۱۳۹۵  توسط شهاب 


گر چراغ شعر روشن ، در شب تارم نبود

رای رفتن ، روی گفتن ، چشم بیدارم نبود

گر نبود این شبچراغ جاودان قرن ها

در ظلام این شبستان راه دیدارم نبود

گر نبود آن پرسش خیام ز اسرار وجود

راه بر هر یاوه ای اکنون جز اقرارم نبود

گر نوای نای رومی بر نمی شد در سماع

از چنین زهر خموشی ، هیچ ، زنهارم نبود

مشعله در دست حافظ گر نبود ، آن دورها

اندر اینجا ، روشنایی ، هیچ ، در کارم نبود

راستی زندان سرایی بود آفاق وجود

گر چراغ شعر روشن ، در شب تارم نبود

محمد رضا شفیعی کدکنی

نوشته شده در  دوشنبه نهم اردیبهشت ۱۳۹۲  توسط شهاب 


هر چند امیدی به وصال تو ندارم

یک لحظه رهایی ز خیال تو ندارم

ای چشمه ی روشن منم آن سایه که نقشی

در آینه ی چشم زلال تو ندارم

می دانی و می پرسیم ای چشم سخنگوی

جز عشق جوابی به سوال تو ندارم

ای قمری هم نغمه درین باغ پناهی

جز سایه ی مهر پر و بال تو ندارم

از خویش گریزانم و سوی تو شتابان

با این همه راهی به وصال تو ندارم

محمد رضا شفیعی کدکنی

نوشته شده در  چهارشنبه بیست و یکم فروردین ۱۳۹۲  توسط شهاب 


شارژ ایرانسل

فروشگاه اينترنتي ايران آرنا

دانلود

دانلود