تو می روی و دیده ی من مانده به راهت
ای ماه سفرکرده خدا پشت و پناهت
ای روشنی دیده سفر کردی و دارم
از اشک روان آینه ای بر سر راهت
بازآی که بخشودم اگر چند فزون بود
در بارگه سلطنت عشق ، گناهت
آیینه ی بخت سیه من شد و دیدم
آینده ی خود در نگه چشم سیاهت
آن شبنم افتاده به خاکم که ندارم
بال و پر پرواز به خورشید نگاهت
بر خرمن این سوخته ی دشت محبّت
ای برق! کجا شد نگه گاه به گاهت؟
مجمدرضا شفیعی کدکنی

رای رفتن ، روی گفتن ، چشم بیدارم نبود
گر نبود این شبچراغ جاودان قرن ها
در ظلام این شبستان راه دیدارم نبود
گر نبود آن پرسش خیام ز اسرار وجود
راه بر هر یاوه ای اکنون جز اقرارم نبود
گر نوای نای رومی بر نمی شد در سماع
از چنین زهر خموشی ، هیچ ، زنهارم نبود
مشعله در دست حافظ گر نبود ، آن دورها
اندر اینجا ، روشنایی ، هیچ ، در کارم نبود
راستی زندان سرایی بود آفاق وجود
گر چراغ شعر روشن ، در شب تارم نبود
محمد رضا شفیعی کدکنی

یک لحظه رهایی ز خیال تو ندارم
ای چشمه ی روشن منم آن سایه که نقشی
در آینه ی چشم زلال تو ندارم
می دانی و می پرسیم ای چشم سخنگوی
جز عشق جوابی به سوال تو ندارم
ای قمری هم نغمه درین باغ پناهی
جز سایه ی مهر پر و بال تو ندارم
از خویش گریزانم و سوی تو شتابان
با این همه راهی به وصال تو ندارم
محمد رضا شفیعی کدکنی
