نه کورسوی چراغی نه ردّ پای کسی
دلم گرفته خدایا! کجاست هم نفسی؟
تو رفته ای و برایم نمانده میل وجود...
چنان که از سر اکراه می کشم نفسی
چگونه زار نگریم؟ که آدمی زادم...
دوباره سوخت بهشتم در آتش هوسی
دلم گرفته خدایا چگونه می شد اگر
نه بند قافیه بود و نه تنگی قفسی
دل شکسته ی ما هم جکایتی دارد :
هزار تکّه و هر تکّه اش به دست کسی
سیّد محسن خاتمی

سرگذشتم گرچه از تکرار رسوایی پُر است
سینه ی من هم چنان از شور شیدایی پُر است
عصر دلتنگی است... گول این هیاهو را نخور
ازدحام شهر از انبوه تنهایی پر است!
برگی از شاخه به خاک افتاد، می بینی رفیق!؟
فصل پاییز از تصاویر تماشایی پر است
عشقِ تو در سینه ی من؟!... ادعای مشکلی ست
برکه ای کوچک که از امواج دریایی پر است!...
دست خالی مانده ام هرچند در شامِ فراق...
سینه ام از شوقِ آن صبحی که می آیی، پُر است...
سید محسن خاتمی

اگر چه در نظر خلق، اهل پرهیزیم
به یاد گوشه ی چشم تو اشک می ریزیم...
شنیده ایم که فصل بهار می آیی
چقدر برگ به این شاخه ها بیاویزیم؟!
اگرچه از کف دريا فروتريم، اما
به موج هاي فراگير در مي آويزيم
تو مهرباني و با ذره مهر مي ورزي
وگرنه گرد و غباري حقير و ناچيزيم...
غبار روي زمينيم و آن چنان مغرور
که پيش پای کسي جز تو برنمي خيزيم...
سید محسن خاتمی
