وقتی از چشم تو افتادم دل مستم شکست

عهد و پیمانی که روزی با دلت بستم شکست

ناگهان- دریا! تو را دیدم حواسم پرت شد

کوزه ام بی اختیار افتاد از دستم شکست

در دلم فریاد زد فرهاد و کوهستان شنید

هی صدا در کوه،هی "من عاشقت هستم" شکست

بعد ِ تو آیینه های شعر سنگم میزنند

دل به هر آیینه،هر آیینه ایی بستم شکست

عشق زانو زد غرور گام هایم خرد شد

قامتم وقتی به اندوه تو پیوستم شکست

وقتی از چشم تو افتادم نمیدانم چه شد

پیش رویت آنچه را یک عمر نشکستم شکست

نجمه زارع

نوشته شده در  جمعه هشتم دی ۱۳۹۱  توسط شهاب 


دلم را خوب می فهمد هر آن کس ماجرا دارد

میان سینه اش هر کس که قلبی مبتلا دارد

پر از دلشوره ی عشقی که سیرابم نخواهد کرد

به دریا می زند خود را دل من تا تو را دارد

هوا دم کرده در چشمم دو پلکم را کمی وا کن

که می خواهد ببارد او توان در خویش تا دارد

در این دنیای دردآگین نمی بینی دل من را

غم عشق تو را یک سو غم خود را جدا دارد...

اگر پرسید حالم را کسی از تو بگو... اصلا

میان شهرمان پر کن که درد بی دوا دارد

مبادا هیچکس جز من خداوندا چطور آخر

دلش می آید این غم را چنین بر من روا دارد

نمی دانی چه می کردم فقط گر می توانستم

"عجب صبری خدا دارد ، عجب صبری خدا دارد"

نجمه زارع

نوشته شده در  سه شنبه چهارم مهر ۱۳۹۱  توسط شهاب 


وقتی دلم به سمت تو مایل نمی‌شود

باید بگویم اسم دلم ، دل نمی‌شود

دیوانه‌ام بخوان که به عقلم نیاورند

دیوانه‌ی تو است که عاقل نمی‌شود

تکلیف پای عابران چیست؟ آیه‌ای

از آسمان فاصله نازل نمی‌شود

خط می‌زنم غبار هوا را که بنگرم

آیا کسی زِ پنجره داخل نمی‌شود؟

می‌خواستم رها شوم از عاشقانه‌ها

دیدم که در نگاه تو حاصل نمی‌شود

تا نیستی تمام غزل‌ها معلّق اند

این شعر مدتی‌ست که کامل نمی‌شود.

نجمه زارع

نوشته شده در  سه شنبه سی ام خرداد ۱۳۹۱  توسط شهاب 


به یک پلک تو می‌بخشم تمام روز و شب‌ها را

که تسکین می‌دهد چشمت غم جانسوز تب‌ها را

بخوان! با لهجه‌ات حسّی عجیب و مشترک دارم

فضا را یک‌نفس پُر کن به هم نگذار لب‌ها را

به دست آور دل من را چه کارت با دلِ مردم!

تو واجب را به جا آور رها کن مستحب‌ها را

دلیلِ دل‌خوشی‌هایم! چه بُغرنج است دنیایم!

چرا باید چنین باشد؟... نمی‌فهمم سبب‌ها را

بیا این‌بار شعرم را به آداب تو می‌گویم

که دارم یاد می‌گیرم زبان با ادب‌ها را

غروب سرد بعد از تو چه دلگیر است ای عابر

برای هر قدم یک دم نگاهی کن عقب‌ها را

 نجمه زارع

نوشته شده در  دوشنبه بیست و دوم اسفند ۱۳۹۰  توسط شهاب 


من خسته‌ام، تو خسته‌ای آیا شبیه من؟

یک شاعر شکسته‌ی تنها شبیه من

حتی خودم شنیده‌ام از این کلاغ‌ها

در شهر یک نفر شده پیدا شبیه من

امروز دل نبند به مردم که می‌شود

این‌گونه روزگار تو ـ فردا ـ شبیه من

ای هم‌قفس بخوان که زِ سوز تو روشن است

خواهی گذشت روزی از این‌جا شبیه من

از لحن شعرهای تو معلوم می‌شود

مانند مردم است دلت یا شبیه من

من زنده‌ام به شایعه‌ها اعتنا نکن

در شهر کشته‌اند کسی را شبیه من

نجمه زارع

نوشته شده در  یکشنبه بیست و سوم بهمن ۱۳۹۰  توسط شهاب 


از خاطرات گمشده می‌آیم تابوتی از نگاه تو بر دوشم

بعد از تو من به رسمِ عزاداران غیر از لباسِ تیره نمی‌پوشم

در سردسیری از منِ بیهوده وقتی که پوچ و خسته و دلسردم

شب‌ها شبیه خواب و خیال انگار تب می‌کند تن تو در آغوشم

تکثیر می‌شوند و نمی‌میرند سلول‌های خاطره‌ات در من

انگار مانده چشم تو در چشمم لحن صدای گرمِ تو در گوشم

هرچند زیر این‌همه خاکستر، آتش بگیر و شعله بکش در من

حتی پس از گذشت هزاران سال روشن شو ای ستاره خاموشم

بعد از تو شاید عاقبتِ من نیز مانند خواجه حافظِ شیراز است

من زنده‌ام به شعر و پس از مرگم مردُم نمی‌کنند فراموشم

 نجمه زارع

نوشته شده در  دوشنبه نوزدهم دی ۱۳۹۰  توسط شهاب 


تو نیستی و این در و دیوار هیچوقت…

غیر از تو من به هیچکس انگار هیچوقت…

اینجا دلم برای تو هِی شور میزند

از خود مواظبت کن و نگذار هیچوقت…

اخبار گفت شهر شما امن و راحت است

من باورم نمیشود، اخبار هیچوقت…

حیفند روزهای جوانی، نمیشوند

این روزها دو مرتبه تکرار هیچوقت

من نیستم بیا و فراموش کن مرا

کی بوده ام برات سزاوار؟… هیچوقت!

بگذار من شکسته شوم تو صبور باش

جوری بمان همیشه که انگار هیچوقت…

نجمه زارع

نوشته شده در  جمعه چهارم آذر ۱۳۹۰  توسط شهاب 


گريه كردم گريه هم اين‌بار آرامم نكرد

هرچه كردم... هرچه... آه! انگار آرامم نكرد

 

روستا از چشم من افتاد، ديگر مثل قبل

گرمي آغوش شاليزار آرامم نكرد

 

بي تو خشكيدند پاهايم كسي راهم نبرد

درد دل با سايه و ديوار آرامم نكرد

 

خواستم ديگر فراموشت كنم، اما نشد

خواستم، اما نشد، اين كار آرامم نكرد

 

سوختم آنگونه در تب، آه! از مادر بپرس

دستمال تب بر نمدار آرامم نكرد

 

ذوق شعرم را كجا بردي كه بعد از رفتنت

عشق و شعر و دفتر و خودكار آرامم نكرد

نجمه زارع

نوشته شده در  سه شنبه بیست و چهارم آبان ۱۳۹۰  توسط شهاب 


فضای خانه که از خنده های ما گرم است

چه عاشقانه نفس می کشم ! هوا گرم است

 

دوباره " دیده امت "، زُل بزن به چشمانی

که از حرارت " من دیده ام تو را " گرم است

 

بگو دو مرتبه این را که : " دوستت دارم "

دلم هنوز به این جمله ی شما گرم است

 

بیا گناه کنیم عشق را ... نترس خدا

هزار مشغله دارد ، سر خدا گرم است

 

من و تو اهل بهشتیم اگرچه می گویند

جهنم از هیجانات ما دو تا گرم است

 

به من نگاه کنی ، شعر تازه می گویم

که در نگاه تو بازار شعر ها گرم است

نجمه زارع

نوشته شده در  جمعه بیست و هشتم مرداد ۱۳۹۰  توسط شهاب 


خورشید پشت پنجره ی پلک های من

من خسته ام! طلوع کن امشب برای من

می ریزم آنچه هست برایم به پای تو

حالا بریز هستی خود را به پای من

وقتی تو دل خوشی همه ی شهر دلخوشند

خوش باش هم به جای خودت هم به جای من

تو انعکاس من شده ای... کوه ها هنوز

تکرار می کنند تو را در صدای من

آهسته تر! که عشق تو جرم است هیچکس

در شهر نیست باخبر از ماجرای من

شاید که ای غریبه تو همزاد با منی...

من... تو ... چقدر مثل تو هستم! خدای من!!

نجمه زارع

نوشته شده در  سه شنبه بیست و پنجم مرداد ۱۳۹۰  توسط شهاب 


خبر به دورترین نقطه جهان برسد

نخواست او به من خسته ـ بی‌گمان ـ برسد

شکنجه بیشتر از این‌؟ که پیش چشم خودت‌

کسی که سهم تو باشد، به دیگران برسد

چه می‌کنی‌، اگر او را که خواستی یک‌عمر

به راحتی کسی از راه ناگهان برسد...

رها کنی‌، برود، از دلت جدا باشد

به آن‌که دوست‌تَرَش داشته‌، به آن برسد

رها کنی‌، بروند و دوتا پرنده شوند

خبر به دورترین نقطه جهان برسد

گلایه‌ای نکنی‌، بغض خویش را بخوری‌

که هق‌هق تو مبادا به گوششان برسد

خدا کند که‌... نه‌! نفرین نمی‌کنم‌، نکند

به او، که عاشق او بوده‌ام‌، زیان برسد

خدا کند فقط این عشق از سرم برود

خدا کند که فقط زود آن زمان برسد

نجمه زارع

نوشته شده در  سه شنبه یازدهم مرداد ۱۳۹۰  توسط شهاب 


شارژ ایرانسل

فروشگاه اينترنتي ايران آرنا

دانلود

دانلود