بلند حرف بزن،گوش شهر سنگین است
بلند حرف بزن ماه بی قرینه،ولی
مراقب سخنت باش،شب خبرچین است
مراقب سخنت باش و کم بگو از عشق
شنیده ام که مجازات عشق سنگین است
اگر به نام تو دستی به آسمان برخاست
گمان مبر که دعا می کنند،نفرین است....
به قدر خوردن یک چای تلخ با من باش
که تلخ با تو عزیزم هنوز شیرین است
مرا به خوب شدن وعده می دهی اما
شنیده ام همه ی وعده ها دروغین است
به حال و روز بد پیش از این چه می نالی؟
چه ماجرا که به تقدیرمان پس از این است...
ناصر حامدی

گریه ام را به حساب سفرم نگذارید
دوست دارم که به پابوسی باران برومآسمان گفته که پا روی پرم نگذارید
اینقدر آئینه ها را به رخ من نکشید
اینقدر داغ جنون بر جگرم نگذارید
چشمی آبی تر از آئینه گرفتارم کرد
بس کنید این همه دل دور و برم نگذارید
آخرین حرف من اینست زمینی نشوید
فقط از حال زمین بی خبرم نگذارید .... !
ناصر حامدی

امروز هـم مطابق معمـــــول ناتمــــام
خوش كرده ام كنارتو دل وا كنم كمیهمسایه ی همیشه ی ناآشنا؛سلام
ازحال و روز خودكه بگویم،حكایتی استیك صفحه زندگانی بی روح و كم دوام
جــویای حال از قلــم افتاده ها مباشایام خوش خیالی و بی حالی ات،به كام!
دردی دوا نمی كنــد از متن تشــنه امچیزی شبیه یك دل در حــال انهــــدام
در پیشگــاه روشــن آییــنه می زنـــمجامی به افتخــــار تو با بــاد روی بــام
باشد برای بعد اگر حرف دیگری استتا قصه ای دوباره از این دست، والسلام!
ناصر حامدیبا تشکر از م.م

قدری بخند گریه برای تو خوب نیست
با اشک درد عشق مداوا نمی شود
بس کن چقدر خیره به امواج می شوی
دریا که مثل چشم تو زیبا نمی شود
چشمان من خلاصه ای از اشک های توست
چشمم بدون اشک تو معنا نمی شود
بس کن بخواب، عمر که دست من و تو نیست
این لحظه ها دوباره شکوفا نمی شود
بس کن بخند گریه برای تو خوب نیست
مانند خنده های تو پیدا نمی شود
ناصر حامدی
