جز خستگي نمانده از كوه قاف ما را

پيچيده بال سيمرغ در اين كلاف ما را

يك چشم تار از اشك ، يك چشم خيس از خون

دشوار مي‌توان ديد از اين شكاف ما را !

گاهي دو گام از پيش، گاهي دو گام از پس

چرخانده‌اند يك عمر در اين طواف ما را

يك سمت زندگاني، يك سمت مرگ، اما

جادوي آرزو برد سمت خلاف ما را

در وسع بندگان نيست جاي خدا نشستن

اي ناخدا بفرما ديگر معاف ما را

كشتي شكسته بهتر، در گل نشسته بهتر

شايسته‌ي غزل نيست حرف گزاف ما را

سید ضیاء الدین شفیعی

نوشته شده در  دوشنبه بیست و هشتم تیر ۱۳۹۵  توسط شهاب 


درون آینه ی روبرو چه می بینی؟

تو ترجمان جهانی بگو چه می بینی؟

تویی برابر تو -چشم در برابر چشم-

در آن دو چشم پر از گفت و گو چه می بینی؟

تو هم شراب خودی هم شراب خواره ی خود

سوای خون دلت در سبو چه می بینی؟

به چشم واسطه در خویشتن که گم شده ای

میان همهمه و های و هو چه می بینی؟

به دار سوخته ، این نیم سوز عشق و امید

که سوخت در شرر آرزو ، چه می بینی؟

در آن گلوله ی آتش گرفته ای که دل است

و باد می بَرَدَش سو به سو چه می بینی

حسین منزوی

نوشته شده در  چهارشنبه بیست و سوم تیر ۱۳۹۵  توسط شهاب 


پا به زنجیر خود ، از اشک ، چو شمع است تنم

تا جنون فاصله ای نیست از اینجا که منم

روزِ بازار خیال است شبم ، خواب که هیچ

صبح هم وعده به شب ، گرنه به فردا فکنم

زهر خوابم همه اندام به درد آغشته است

مژه ها نیزه ی برق است ، که برهم نزنم

باغ خون و سگ دیوانه چرا بیند ، آه

پری آینه ام - دل - به طلسم بدنم؟

مثل نفرین که حقایق دهدش رنگ وقوع

حسب حالم شده و ورد زبانم «چه کنم»

باد کز کوه سیاه آمد و شمعم را کشت

کاش چون آتش روحم ، ببرد دود تنم

کار این مُلک نه آنقدر خراب است «امید»

کارزویی بتوان داشت ، عبث دم چه زنم؟

مهدی اخوان ثالث

نوشته شده در  سه شنبه پانزدهم تیر ۱۳۹۵  توسط شهاب 


ای آشنا چه شد که تو بیگانه خو شدی؟

با مهرپیشگان ز چه رو کینه جو شدی؟

ما همچو غنچه یک دل و یک روی مانده ایم

با ما چرا چو لاله دو رنگ و دو رو شدی؟

نزدیک تر ز جان به تنم بودی ای دریغ

رفتی به قهر و دورتر از آرزو شدی

ای گل که لاف حسن زدی پیش آفتاب!

خشکید شبنم تو و بی آبرو شدی

ای چهره از غبار غمی زنگ داشتی

اشکی فشاند چشم من و ، شست و شو شدی

از گریه همچو غنچه گره در گلوی ماست

تا همچو گل به بزم کسان خنده رو شدی

سیمین! چه روزها که چو گرداب ، در فراق

پیچیدی از ملالت و در خود فرو شدی

سیمین بهبهانی

نوشته شده در  چهارشنبه نهم تیر ۱۳۹۵  توسط شهاب 


هنوز موی بسته را اگر به شانه وا کنم

بسا اسیر خسته را ز حلقه ها رها کنم

هنوز خیل عاشقان ، امید بسته در زمان

خوشند و مست از این گمان که کامشان روا کنم

مرا همین ز شعر بس ، که مست باده ی هوس

ز روی و مو به هر نفس هزار ماجرا کنم

از این کلام مختصر ، مرا قضا شد این قدَر

که ترّهات خویش را نثار طرّه ها کنم

ز قامت حقیقتی ، به پا نشد قیامتی

من از فریب قامتی قیامتی به پا کنم

کلام مقتضای حق تباه شد به هر ورق

چه چاره غیر از آن که من خلاف مقتضا کنم؟

گرفته گوش داوران ، فتاده کار با کران

در این سکوت بیکران بگو که را صدا کنم؟

حکایت «سر و زبان» درست شد به امتحان

به «سرخ» بند بسته ام که «سبز» را رها کنم

تلاش بی ثمر مرا کشید سوی قهقرا

چو آب می رود «چنین» ، چرا «چنان» شنا کنم؟

سزد که همچو ماکیان به جرعه ای ز آبدان

سری کنم بر آسمان، دعا کنم...ثنا کنم...

چه رفت بر زبان مرا؟ که شرم باد از آن مرا

به یک دل و به یک زبان دوگانگی چرا کنم؟

ز عمر ، سهم بیشتر ریا نکرده شد به سر

بدین که مانده مختصر دگر چرا ریا کنم؟

چو خود به حق نمی رسم ، قسم به حق! همین بسم

که خاک آن رسیدگان به دیده توتیا کنم

طهور جام شوکران نصیب شد به طاهران

به نوش آن پیمبران سلامی آشنا کنم...

سیمین بهبهانی 

نوشته شده در  شنبه پنجم تیر ۱۳۹۵  توسط شهاب 


خانه به دوش ِ فنا در شب طوفانی ام

داغ کدامین خطا خورده به پیشانی ام

همسفر بادها، رفته ام از یادها

فاصله ای نیست تا لحظه ی ویرانی ام

خوب، نه آن گونه خوب، تا به بهشتم بری

بد، نه بدانگونه بد، تا که بسوزانی ام

سایه اهریمن است یا شبحی از من است

این که نفس می کشد در من پنهانی ام

کولی زلفت شبی خیمه بر این دشت زد

آه که تعبیر شد خواب پریشانی ام

در شب غربت مپرس حال خراب مرا

یکسره طوفانی ام، یکسره بارانی ام

محمد رضا ترکی

نوشته شده در  چهارشنبه دوم تیر ۱۳۹۵  توسط شهاب 


شارژ ایرانسل

فروشگاه اينترنتي ايران آرنا

دانلود

دانلود