آنجا کجاست؟ آخر دنیاست زیر خاک
آنجا دوباره یک نفر از ماست زیر خاک
حال کداممان به گمان تو بهتر است؟
ما با همیم و او تک و تنهاست زیر خاک
دلداری ام به دیدن فردا چه می دهی
وقتی امید دیدن فرداست زیر خاک؟
از دیده خون چگونه نبارند بر زمین
آنها که پاره ی تن آنهاست زیر خاک؟
این باغ را که با گل ما رونقی گرفت
گلچین باسلیقه ای آراست زیر خاک
از من اگر نشانی سرراست خواستی
دادم تو را نشانی سرراست زیر خاک
از دست رفت جان عزیزم به جان تو
گفتی کجاست جان تو؟ آنجاست زیر خاک
وحید عیدگاه

تو ای بهانه ی زیبای هر ترانه ی من
خلیج من، خزر من، مدیترانه ی من
ببین به ذهن درختان راه خانه ی تو
چگونه مانده غزل های عاشقانه ی من
به جز خیال تو این روزها که می گیرد
نشانی از شب بن بست بی نشانه ی من
خوشا هوای تو و سرپناه آغوشت
که آسمان من این است و آسمانه ی من
سیاه داشت به تن چشم تو ولی ننشست
به سوگواری اندوه بی کرانه ی من
دلم برای سرودن غم تو را کم داشت
به یادم آمدی و جور شد بهانه ی من
به سان برف که بر دوش کاج کوچه نشست
بریز خستگی ات را به روی شانه ی من
نمی زنی پر و بالی وگرنه راهی نیست
از آشیانه ی تو تا به آشیانه ی من
نیامدی که پس از برگ برگ پژمردن
دوباره گل کند احساس شاعرانه ی من
تو باشی و به قدم رنجه ی تو پر بکشیم
من و قناری غمگین زنگ خانه ی من
وحید عیدگاه

این جاست همان جا که نمانده ست به یادم
این است همان خاطره ی رفته به بادم
آن پنجره ي آبی و آن منظره ی سبز
آن عكس برازنده ی سرزنده ی شادم
آن روز كه از سوز جدا بود صدايم
آن گاه كه از آه تهي بود نهادم
آن سال كه در دفتر تمرين الفبا
نمدار نشد روز و شب از اشك سوادم
هر بار رسيدن به ته خط گذرم بست
با نقطه سر خط گذری تازه گشادم
رنجم كه چرا ميشود از پاككنم كم
دردم كه چرا ميشكند مغز مدادم
نه دغدغه ي يكسره ي بود و نبودم
نه كشمكش مسخره ی باد و مبادم
نه گريه ی پيبرده به افيوني دينم
نه خنده ی بيپرده از انكار معادم
نه يكسره سرگيجه به سرگيجه فزودم
با پرسش بيهوده كه ازبهر چه زادم
نه در دلم اين مزرعه ي رويش باور
در هر قدمي دانه ي ترديد نهادم
آن روز كه بازيچه ی من چرخ و فلك بود
از گردش او بد به دلم راه ندادم
امروز كه بازيچه ي اويم چه بگويم
اينجاست كه بايد برسد شعر به دادم
وحید عیدگاه
