این جاست همان جا که نمانده ست به یادم
این است همان خاطره ی رفته به بادم
آن پنجره ي آبی و آن منظره ی سبز
آن عكس برازنده ی سرزنده ی شادم
آن روز كه از سوز جدا بود صدايم
آن گاه كه از آه تهي بود نهادم
آن سال كه در دفتر تمرين الفبا
نمدار نشد روز و شب از اشك سوادم
هر بار رسيدن به ته خط گذرم بست
با نقطه سر خط گذری تازه گشادم
رنجم كه چرا ميشود از پاككنم كم
دردم كه چرا ميشكند مغز مدادم
نه دغدغه ي يكسره ي بود و نبودم
نه كشمكش مسخره ی باد و مبادم
نه گريه ی پيبرده به افيوني دينم
نه خنده ی بيپرده از انكار معادم
نه يكسره سرگيجه به سرگيجه فزودم
با پرسش بيهوده كه ازبهر چه زادم
نه در دلم اين مزرعه ي رويش باور
در هر قدمي دانه ي ترديد نهادم
آن روز كه بازيچه ی من چرخ و فلك بود
از گردش او بد به دلم راه ندادم
امروز كه بازيچه ي اويم چه بگويم
اينجاست كه بايد برسد شعر به دادم
وحید عیدگاه