می آیی و حتمی شده پیدا شدن من
در گستره ی خویش شکوفا شدن من
می آیی و با خیزش امواج ، چه غوغاست
در خویش فرو رفتن و دریا شدن من
تعبیر وجود منی و گرم عبورم
یک آینه مانده است به معنا شدن من
من گمشده در خواب تو ام ؛ ناشدنی نیست
در هستی سیّال تو ، پیدا شدن من
فربه شده قربانی و شمشیر تو رقصان
نزدیک شد از خویش مبرّا شدن من
این سان که به رقص آمده شمشیر ، محال است
از جمع شهیدان تو منها شدن من
در معبد خاموشی ام آوای که جاری است ؟
یعنی چه قدر مانده به بودا شدن من؟
قربان ولیئی

من با غزلی قانعم و با غزلی شاد
تا باد ز دنیای شما قسمتم این باد
ویرانه نشینم من و بیت غزلم را
هرگز نفروشم به دو صد خانه ی آباد
من حسرت پرواز ندارم به دل ، آری
در من قفسی هست که می خواهدم آزاد
ای بال تخیل ببر آنجا غزلم را
کش مردم آزاده بگویند مریزاد
من شاعرم و روز و شبم فرق ندارد
آرام چه می جویی از این زاده ی اضداد؟
می خواهم از این پس همه از عشق بگویم
یک عمر عبث داد زدم بر سر بیداد
مگذار که دندان زده ی غم شود ای دوست
این سیب که ناچیده به دامان تو افتاد
محمدعلی بهمنی

ز خویش کوچ کرده ام به شوق آشیانه ات
به شوق بوسه های گاه گاه بی بهانه ات
من از دو میوه ی لبت فریب خورده ام ببین
هبوط می کند سرم به روی خاک شانه ات
چنان کتیبه ها خدا تو را نوشت و مشکل است
گره گشایی از رموز زلف محرمانه ات
کمر به فتح موی تا کمر رسیده بسته ام
چگونه است با سپاه دست من میانه ات؟
"به تارهای موی او بداهه زخمه می زنم"
"بخواب" ساز من به بخت پوچ بی ترانه ات
سینا سازگاری اردکانی

تو می روی و دیده ی من مانده به راهت
ای ماه سفرکرده خدا پشت و پناهت
ای روشنی دیده سفر کردی و دارم
از اشک روان آینه ای بر سر راهت
بازآی که بخشودم اگر چند فزون بود
در بارگه سلطنت عشق ، گناهت
آیینه ی بخت سیه من شد و دیدم
آینده ی خود در نگه چشم سیاهت
آن شبنم افتاده به خاکم که ندارم
بال و پر پرواز به خورشید نگاهت
بر خرمن این سوخته ی دشت محبّت
ای برق! کجا شد نگه گاه به گاهت؟
مجمدرضا شفیعی کدکنی

بگذار سر به سینه ی من در سکوت ، دوست
گاهی همین قشنگ ترین شکل گفت و گوست
بگذار دست های تو با گیسوان من
سربسته باز شرح دهند آنچه مو به موست
دلواپس قضاوت مردم نباش ، عشق
!چیزی که دیر می برد از آدم آبروست
آزار می رسانم اگر خشمگین نشو
از دوستان هرآنچه به هم می رسد ، نکوست
من را مجال دلخوشی بیشتر نداد
ابری که آفتاب دمی در کنار اوست
!آغوش وا کن ابر! مرا در بغل بگیر
بارانی ام شبیه بهاری که پیش روست
مژگان عباسلو

عشق دنیای مرا سوزاند اما پیشکش
داد از این دارم که دینم سوخت، دنیا پیشکش !
ای که میگویی طبیب قلبهای عاشقی
کاش دردم را نیفزایی، مداوا پیشکش
دشمنانت در پی صلحند اما چشم تو
دوستان را هم فدا کردهست، آنها پیشکش
بس که زیبایی اگر یوسف تو را میدید نیز
چنگ بر پیراهنت میزد، زلیخا پیشکش
ماهی تنهای تنگم، کاش دست سرنوشت
برکهای کوچک به من میداد، دریا پیشکش
سجّاد سامانی
