جز خستگي نمانده از كوه قاف ما را
پيچيده بال سيمرغ در اين كلاف ما را
يك چشم تار از اشك ، يك چشم خيس از خون
دشوار ميتوان ديد از اين شكاف ما را !
گاهي دو گام از پيش، گاهي دو گام از پس
چرخاندهاند يك عمر در اين طواف ما را
يك سمت زندگاني، يك سمت مرگ، اما
جادوي آرزو برد سمت خلاف ما را
در وسع بندگان نيست جاي خدا نشستن
اي ناخدا بفرما ديگر معاف ما را
كشتي شكسته بهتر، در گل نشسته بهتر
شايستهي غزل نيست حرف گزاف ما را
سید ضیاء الدین شفیعی

در انبوه چه من های فراموشی ، تلاطم می کنم امشب
منِ خندان ، منِ گریان ، منِ در این میان یک عمر سرگردان
چه بسیارند من هایی که با آنها تفاهم می کنم امشب
مرا از شش جهت آیینه هایی کوژ می بلعند پی در پی
و من از ازدحام چهره ی خود تبسم می کنم امشب
مگر دوزخ بسوزاند گناه این همه در خویش ماندن را
که در این واپسین دیدار هم با خود تکلم می کنم امشب
خودم را می شناسم ، هر کجا باشد به دیدارش نمی آید
کسی جز من ، که او را هم به چشمان خودم گم می کنم امشب
چه پیدا و پنهانی ، چه آغاز و چه پایانی ، نمی دانی
که با این حجم حیرانی ، چه با اذهان مردم می کنم امشب
سید ضیاء الدین شفیعی

یعنی که بوی وصل ز مشرق نمی وزد
طوفان چنان به عاقبت باغ ، چیره است
نوری ز سمت سرخ شقایق نمی وزد
دریا به خواب رفته و گرداب پیش روست
موجی به دستگیری قایق نمی رسد
باران که در لطافت طبعش خلاف نیست
بر شانه های خسته ی هق هق ، نمی وزد
این بیت ها توالی احوال شاعرند
شب رفته و سپیده ی صادق نمی وزد
تا کی به شوق دیدن روی تو انتظار؟
عذرا دگر به جانب وامق نمی وزد
سید ضیاء الدین شفیعی

مگر صبحی کند پیدا ، در این شب های بدنامی
چهل شب تا سحر من بودم و ماهی که سرگردان
فرو می رفت در حوضی و بر می آمد از بامی
نه شامی در رسید از راه و نه خوابی به سر آمد
نه این کابوس را جز مرگ ، صبحی بود و فرجامی
به آخر می رسد راهی که از آغاز هم گم بود
خوشا آغاز این حیرت ، خوشا پایان این خامی
دل من گفتگوها داشت مغرورانه با بیدل
لب من رازها می گفت سرمستانه با جامی
سفر طی شد ، به منزل می رسد سیمرغ ، یا چون من
فقط پرواز خواهد کرد در اوهام خیامی
چه پایان غم انگیزی ، چه بهت بی سرانجامی
عجب ویرانه ی صبحی ، عجب آبادی شامی
سید ضیاء الدین شفیعی
