تمام شب قدم زد ماه در چشمم به آرامی
مگر صبحی کند پیدا ، در این شب های بدنامی
چهل شب تا سحر من بودم و ماهی که سرگردان
فرو می رفت در حوضی و بر می آمد از بامی
نه شامی در رسید از راه و نه خوابی به سر آمد
نه این کابوس را جز مرگ ، صبحی بود و فرجامی
به آخر می رسد راهی که از آغاز هم گم بود
خوشا آغاز این حیرت ، خوشا پایان این خامی
دل من گفتگوها داشت مغرورانه با بیدل
لب من رازها می گفت سرمستانه با جامی
سفر طی شد ، به منزل می رسد سیمرغ ، یا چون من
فقط پرواز خواهد کرد در اوهام خیامی
چه پایان غم انگیزی ، چه بهت بی سرانجامی
عجب ویرانه ی صبحی ، عجب آبادی شامی
سید ضیاء الدین شفیعی
نوشته شده در چهارشنبه بیست و هشتم اردیبهشت ۱۳۹۰  توسط شهاب
