گره اخم غنچه ها وا نیست 

باغ مثل گذشته زیبا نیست 

تاج خورشید بر کُلالۀ کوه 

دیگر این روزها شکوفا نیست 

خاک از یاد پونه ها خالی است 

آب آیینۀ تماشا نیست 

باد ، اهریمنانه می تازد 

بید بر جای خویش مانا نیست 

حس یوسف ز رونق افتاده است 

خبر از عرضه و تقاضا نیست 

باغ در انحصار کرکس هاست 

و برای قناریان جا نیست 

بلبلان خوب خوب می دانند 

که زمان ترانه حالا نیست 

می نشینم بهار می آید 

اندکی بیش عمر سرما نیست 

غزلی عاشقانه خواهم خواند 

که بدانند عشق تنها نیست 

می شناسم درخت هایم را 

آن که حشکیده است از ما نیست

محمّد سلمانی

نوشته شده در  جمعه سیزدهم فروردین ۱۳۹۵  توسط شهاب 


مي شود در جاده ی گم گشته راهي بي عبور
 
باز هم پيراهني را يافت با چشمان کور
 
تو همان نوري که از آغاز راهت روشن است
 
من همين تاريکيِ محضم که محتاجم به نور
 
تو چناني آن چنان و من چنينم اين چنين
 
داستان ما دو تا حکم سليمان است و مور
 
تا تو باشي حکم فرما تا تو باشي حکم ران
 
زير بار هرچه خواهم رفت حتي حرف زور
 
جذبه اي داري که عيسي را کشد تا جُلجُتا
 
جلوه اي داری که موسي را بيندازد به طور
 
گر بخواهي بشکني بي گفتگو خواهد شکست
 
خواه کوهي باوقار و خواه مردي با غرور
 
بي تو خواهم ساخت با سقفي که نامش غربت است
 
مثل ماهي ها که مي سازند با تنگ بلور
 
چيستي؟ خوابي؟ خيالي؟ آرزويي؟ خلسه اي؟
 
يا همان شعري که بردم آرزويش را به گور
 
محمد سلمانی
نوشته شده در  دوشنبه سی ام شهریور ۱۳۹۴  توسط شهاب 


عشق پرواز بلندی ست، مرا پر بدهید

به من اندیشه ی از مرز فراتر بدهید

من به دنبال دل گمشده ای می گردم

یک پریدن به من از بال کبوتر بدهید

تا درختان جوان راه مرا سد نکنند

برگ سبزی به من از فصل صنوبر بدهید

یادتان باشد اگر کار به تقسیم کشید

باغ جولان مرا بی در و پیکر بدهید

آتش از سینه ی آن سرو جوان بردارید

شعله اش را به درختان تناور بدهید

تا که یک نسل به یک اصل خیانت نکند

به گلو فرصت فریاد ابوذر بدهید

عشق اگر خواست نصیحت به شما، گوش کنید

تن برازنده ی او نیست به او سر بدهید

دفتر شعر جنون بار مرا پاره کنید

یا به یک شاعر دیوانه ی دیگر بدهید

محمد سلمانی

با تشکر از ف.ب

نوشته شده در  یکشنبه هشتم مرداد ۱۳۹۱  توسط شهاب 


آیا تو نیز دردسری چند می خری؟

یعنی دلی ز دست هنرمند می خری؟

قلبی پر از غرور ز مردی بهانه‏ گیر

او را كه بی‏ بهانه شكستند می خری؟

بنشین و عاقلانه بیندیش خوب من

دیوانه ‏ای رها شده از بند می خری؟

یك لحظه آفتابی و یك لحظه ابر محض

آمیزه‏ای ز اخم و شكرخند می خری؟

باری به حجم عاطفه بر دوش می‏كشی؟

دردی به وزن كوه دماوند می خری؟

بگذار شاعرانه بكوشم به وصف خویش

ابلیس در لباس خداوند می خری؟

وقتی كه لحظه ‏های من آبستن غم ‏اند

اخم مرا به قیمت لبخند می خری؟

محمد سلمانی

نوشته شده در  چهارشنبه بیست و هفتم اردیبهشت ۱۳۹۱  توسط شهاب 


چـــه وقت گــــل کند آیا شکوفه های تنت

چه قدر مانده که دستم رسد به پیرهنت ؟

چگــونه صبــر کنــم تا کـــه باز برچینــم

شکوفه ی غزل از گیسوان پر شکنت

غمـی نجیب نهفته ست در دلم  که مرا

رها نمی کند احساس دوست داشتنت

تو آن دقایق شیرین خاطرات منی

ببر مـرا بــه تماشای باغ نسترنت

تمام شهر به تایید من بپا خیزند

اگـــر دقیـــق ببینند از نگاه منت

چگونه با تـــو بجوشــــم؟چگــونه دل بدهم ؟

منی که این همه می ترسم از جدا شدنت

محمد سلمانی

نوشته شده در  سه شنبه بیست و نهم فروردین ۱۳۹۱  توسط شهاب 


چرا  ز هم  بگريزيم ، راهمان  که  يکي  است

سکوتمان،غممان،اشک وآهمان که یکی است

چرا زهم بگریزیم؟ دست کم یک عمر

مسير ميکده وخانقاهمان که يکی است

تو گر سپيدی روزی ومن سياهی شب

هنوز گردش خورشيد وماهمان که يکی است

تو از سلاله ليلی من از تبار جنون

اگر نه مثل هميم اشتباهمان که يکی است

من وتو هردو به ديوار ومرز معترضيم

چرا دو توده ی آتش؟گناهمان که يکی است

اگر چه رابطه هامان کمی کدر شده است

چه باک؟ حرف وحدیث نگاهمان که یکی است

محمد سلمانی

نوشته شده در  دوشنبه بیست و یکم فروردین ۱۳۹۱  توسط شهاب 


با من بهار جز به بدی تا نمی كند

دست نسيم پنجره را وا نمی كند

در ذهن كوچه شعر دل انگيز عشق را

ديگر صداي پای تو نجوا نمی كند

آواز گام های تو درهای بسته را

دعوت به روشنايی فردا نمی كند

چندی است چشم ناز و نوازشگرت مرا

از لابلای پرده تماشا نمی كند

دستت مرا به گردش صحرا نمی برد

چشمت مرا مسافر دريا نمی كند

در كوچه های گمشده يعقوب چشم من

آثاری از حضور تو پيدا نمی كند

در غربتي كه از تو بجا مانده اين دلم

جز تو هوای هيچ كسی را نمی كند

بازآ دوباره پنجره ها را مرور كن

بي تو كسی در آينه ام ها نمی كند

محمد سلمانی

نوشته شده در  یکشنبه چهاردهم اسفند ۱۳۹۰  توسط شهاب 


مار از پونه من از مار بدم می آید

یعنی از عامل آزار بدم می  آید

هم از این هرزه علف های چمن بیزارم

هم ز همسایگی خار بدم می آید

کاش می شد بنویسم... بزنم بر در باغ

که من از این همه دیوار بدم می آید

دوست دارم به ملاقات سپیدار روم

ولی از مرد تبردار بدم می آید

ای صبا بگذر و از من به تبردار بگو

که از این کار تو بسیار بدم می آید

عمق تنهایی احساس مرا دریابید

دارد از آینه انگار بدم می آید

آه ای گرمی دستان زمستانی من

بی تو از کوچه و بازار بدم می آید

لحظه ها مثل ردیف غزلم تکراری است

آری از این همه تکرار بدم می آید...

محمد سلمانی

نوشته شده در  پنجشنبه سیزدهم بهمن ۱۳۹۰  توسط شهاب 


چند روزی است که تنها به تو می اندیشم

از خودم غافلم اما به تو می اندیشم

شب که مهتاب درآیینه ی من می ر قصد

می نشینم به تماشا به تو می اندیشم

همه ی روز به تصویر تو می پردازم

همه ی گریه شب را به تو می اندیشم

چیستی ؟ خواب و خیالی ؟ سفری ؟خاطره ای ؟

که دراین خلوت شب ها به تو می اندیشم

لحظه ای یاد تو از خاطرمن خارج نیست

یا درآغوش منی یا به تو می اندیشم

اگر آینده به یک پنجره تبدیل شود

پشت آن پنجره حتی به تو می اندیشم

تو به حافظ به حقیقت به غزل دلخوش باش

من به افسانه نیما به تو می اندیشم

نه به اندیشه ی زیبا ،‌نه به احساس لطیف

كه به تلفیقی از این ها به تو می اندیشم

تو به زیبایی دنیای كه می اندیشی؟؟

من كه تنها، به تو تنها به تو می اندیشم

محمد سلمانی

نوشته شده در  شنبه هفدهم دی ۱۳۹۰  توسط شهاب 


کاش قدری دل بی تاب شکیبا می شد

یا که تقویم ورق خورده و فردا می شد

کاش خورشید که آماده ی استقبال است

با نگاه تو لب پنجره پیدا می شد

کاش فردا که سفرنامه ی تاریخی توست

کوله بار سفرت زود مهیّا می شد

با حضور تو که زیبایی دنیا در توست

فصل گل ، فصل غزل ، فصل تماشا می شد

عید می آمد و با آمدن عید غدیر

تاج خورشید سر کوه شکوفا می شد

محمد سلمانی

نوشته شده در  پنجشنبه نوزدهم آبان ۱۳۹۰  توسط شهاب 


کلبه ام پنجره ای باز به دریا دارد

خوب من! منظره ی خوب ، تماشا دارد

ساختم آینه ای را به بلندای خیال

تا خودت را به تماشای خودت وا دارد

راز گیسوی تو دنیای شگفت انگیزی است

که به اندازه ی صد فلسفه معنا دارد

گوش کن خواسته ام خواهش بی جایی نیست

اگر آیینه ی دستت بشوم ، جا دارد

چشم یک دهکده افتاده به زیبایی تو

یعنی این دهکده یک دهکده رسوا دارد

کوزه بر دوش سر چشمه بیا تا گویند

عجب این دهکده سرچشمه ی زیبا دارد

در تو یک وسوسه ی مبهم و سرگردان است

از همان وسوسه هایی که یهودا دارد

عشق را با همه شیرینی و شورانگیزی

لحظه هایی است که افسوس و دریغا دارد

بی قرار آمدن ، آشفتن و آرام شدن

حس گنگی است که من دارم و دریا دارد

یخ نزن رود معمایی من ! جاری باش

دل دریایی ام آغوش پذیرا دارد

محمد سلمانی

نوشته شده در  پنجشنبه بیست و یکم مهر ۱۳۹۰  توسط شهاب 


شب در طلسم پنجره وا مانده بود و من
بغضی میان حنجره جا مانده بود و من

در خانه ای که آینه حسی سه گانه داشت
ابلیس مانده بود و خدا مانده بود و من

هم آب توبه بود در آنجا و هم شراب
اخلاص در کنار ریا مانده بود و من

می رفت دل به وسوسه اما هنوز هم
یک پرده از حریر حیا مانده بود و من

ابلیس با خدا به تفاهم نمی رسید
کابوس ها و دغدغه ها مانده بود و من

وقتی که پلک پنجره یکباره بسته شد
انبوه گیسوان رها مانده بود و من

فردا که آن برهنه معصوم رفته بود
ابلیس با هزار چرا مانده بود و من

محمد سلمانی

نوشته شده در  چهارشنبه دوم شهریور ۱۳۹۰  توسط شهاب 


آسمان آبی عرفان من چشمان توست

اختر تابنده ی کیهان من چشمان توست

در حضور چشم هایت عشق معنا می شود

اولین درس دبیرستان من چشمان توست

در بیابانی که خورشیدش قیامت می کند

سایبان ظهر تابستان من چشمان توست

در غزل وقتی که از آیینه صحبت می شود

بی گمان انگیزه ی پنهان من چشمان توست

من پر از هیچم پر از کفرم پر از شرکم ولی

نقطه های روشن ایمان من چشمان توست

در شبستانی که صد سودابه حیران من اند

جام راز آلوده ی چشمان من ، چشمان توست

باز می پرسی که دردت چیست؟ بنشین گوش کن!

درد من ، این درد بی درمان من چشمان توست

محمد سلمانی

نوشته شده در  پنجشنبه بیستم مرداد ۱۳۹۰  توسط شهاب 


من آن ستاره ی نامرئی ام که دیده نشد

صدای گریه ی تنهایی اش شنیده نشد

من آن شهاب شرار آشنای شعله ورم

که جز برای زمین خوردن آفریده نشد

من آن فروغ فریبای آسمان گردم

که با تمام درخشندگی سپیده نشد

من آن نجابت درگیر در شبستانم

که تار وسوسه بر قامتش تنیده نشد

نجابتی که در آن لحظه های دست و ترنج

حریر عصمت پیراهنش دریده نشد

من از تبار همان شاعرم که سروِِ قدش

به استجابت دریوزگی خمیده نشد

همان کبوتر بی اعتنا به مصلحتم

که با دسیسه ی صیاد هم خریده نشد

رفیق من ! همه تقدیم مهربانی تو

اگرچه حجم غزل های من قصیده نشد

محمد سلمانی

نوشته شده در  سه شنبه یازدهم مرداد ۱۳۹۰  توسط شهاب 


 آنقدر از مقابل چشم تو رد شدم

 تا عاقبت ستاره شناسی بلد شدم

 منظومه ای برابر چشمم گشوده شد

 آن شب که از کنار تو آرام رد شدم

 گم بودم از نگاه تمام ستارگان

 تا این که با دو چشم سیاهت رصد شدم

 شاید به حکم جاذبه ، شاید به جرم عشق

 در عمق چشم های تو حبس ابد شدم

 دیدم تو را در آینه و مثل آینه

 من هم دچار - از تو چه پنهان؟! - حسد شدم

 شاعر شدم همان که تو را خواب می سرود

 مثل کسی که مثل خودش می شود شدم

 در حیرتم که چگونه ، چرا در نگاه تو

 دیروز خوب بودم و امروز بد شدم

  محمد سلمانی

نوشته شده در  سه شنبه هفدهم خرداد ۱۳۹۰  توسط شهاب 


در نگاهت رنگ آرامش نمایان می شود

آه می ترسم که دارد باز طوفان می شود

آرزوهایم همین کاخی که برپا کرده ام

زیر آن طوفان سنگین سخت ویران می شود

خوب می دانم که یک شب در طلسم دست تو

دامن پرهیز من تسلیم شیطان می شود

آنچه از سیمای من پیداست غیر از درد نیست

گرچه گاهی پشت یک لبخند پنهان می شود

عاقبت یک روز می بینی که در میدان شهر

یک نفر با خاطراتش تیر باران می شود

محمد سلمانی

سر به راهم همین که می بینی

نوشته شده در  جمعه سی ام اردیبهشت ۱۳۹۰  توسط شهاب 


این روزها سخاوت باد صبا کم است

یعنی خبر ز سوی تو این روزها کم است

اینجا کنار پنجره تنها نشسته ام

در کوچه ای که عابر درد آشنا کم است

من دفتری پر از غزلم، ناب ناب ناب

چشمی که عاشقانه بخواند مرا کم است

باز آ ببین که بی تو در این شهر پر ملال

احساس ، عشق ، عاطفه ، یا نیست یا کم است

اقرار می کنم که در اینجا بدون تو

حتی برای آه کشیدن هوا کم است

دل در جواب زمزمه های بمان من

می گفت می روم که در این سینه جا کم است

غیر از خدا که را بپرستم؟ تو را ، تو را

حس می کنم برای دلم یک خدا کم است

محمد سلمانی

نوشته شده در  چهارشنبه بیست و هشتم اردیبهشت ۱۳۹۰  توسط شهاب 


بی حرمتی به ساحت خوبان قشنگ نیست

باور کنید پاسخ آیینه سنگ نیست

سوگند می خورم به مرام پرندگان

در عرف ما سزای پریدن تفنگ نیست

با برگ گل نوشته به دیوار باغ ما

وقتی بیا که حوصله ی غنچه تنگ نیست

در کارگاه رنگرزان دیار ما

رنگی برای پوشش آتار ننگ نیست

از بردگی مقام بلالی گرفته اند

در مکتبی که عزت انسان به رنگ نیست

دارد بهار می گذرد با شتاب عمر

فکری کنید... فرصت پلکی درنگ نیست

وقتی که عاشقانه بنوشی پیاله را

فرقی میان طعم شراب و شرنگ نیست

تنها یکی به قله ی تاریخ می رسد

هر مرد پا شکسته که تیمور لنگ نیست

محمد سلمانی

نوشته شده در  یکشنبه بیست و پنجم اردیبهشت ۱۳۹۰  توسط شهاب 


وقتی که حکمران چمن باد می شود

اول تبر حواله ی شمشاد می شود

دیگر چه مکتب و چه مرام و چه مسلکی؟

در گلشنی که قبله نما باد می شود

بلبل خموش ، غنچه گرفتار ، گل ملول

یعنی چمن مدینه ی بیداد می شود

جایی که سنگ زمزمه ی عشق سر دهد

آنجاست تیشه قاتل فرهاد می شود

یک عمر آن که بود مجلد به جلد دوست

در گیر و دار حادثه جلاد می شود

راز قبیله را بفروشد به ارزنی

صیدی که سرسپرده ی صیاد می شود

زخمی که اعتماد ز نیرنگ می خورد

هر روز هر چه می گذرد حاد می شود

ساقی ! بریز باده ، مخور غم ، که پیر گفت

روزی بنای میکده آباد می شود

محمد سلمانی

نوشته شده در  یکشنبه بیست و پنجم اردیبهشت ۱۳۹۰  توسط شهاب 


اگرچه بین من و تو هنوز دیوار است

ولی برای رسیدن بهانه بسیار است

بر آن سریم کزین قصه دست برداریم

مگر عزیز من ! این عشق دست بردار است؟

کسی به جز خودم ای خوب من ، چه می داند

که از تو ، از تو بریدن چقدر دشوار است

مخواه مصلحت اندیش و منطقی باشم

نمی شود به خدا ، پای عشق در کار است

تو از سلاله ی سوداگران کشمیری

که شال ناز تو را شاعری خریدار است

در آستانه ی رفتن ، در امتداد غروب

دعای من به تو تنها خدانگهدار است

کسی پس از تو خودش را به دار خواهد زد

که در گزینش این انتخاب ناچار است

همان غروب غریبانه گریه خواهی کرد

برای خاطره هایی که زیر آوار است

محمد سلمانی

نوشته شده در  یکشنبه بیست و پنجم اردیبهشت ۱۳۹۰  توسط شهاب 


شارژ ایرانسل

فروشگاه اينترنتي ايران آرنا

دانلود

دانلود