رفت و غزلم چشم به راهش نگران شد

دلشوره ی ما بود، دل آرام جهان شد

در اوّل آسایش مان سقف فرو ریخت

هنگام ثمر دادن مان بود خزان شد

زخمی به گل کهنه ی ما کاشت خداوند

اینجا که رسیدیم همان زخم دهان شد

آنگاه همان زخم، همان کوره ی کوچک،

شد قلّه ی یک آه، مسیر فوران شد

با ما که نمک گیر غزل بود چنین کرد

با خلق ندانیم چه ها کرد و چنان شد

ما حسرت دلتنگی و تنهایی عشقیم

یعقوب پسر دید، زلیخا که جوان شد

جان را به تمنّای لبش بردم و نگرفت

گفتم بستان بوسه بده، گفت گران شد

یک عمر به سودای لبش سوختم و آه

روزی که لب آورد ببوسم رمضان شد

یک حافظ کهنه، دو سه تا عطر، گل سر

رفت و همه ی دلخوشی ام یک چمدان شد

با هر که نوشتیم چه ها کرد به ما گفت

مصداق همان وای به حال دگران شد

حامد عسکری

نوشته شده در  دوشنبه بیست و هشتم مهر ۱۳۹۹  توسط شهاب 


هر نسيمي كه نصيب از گل و باران ببرد
 
مي تواند خبر از مصر به كنعان ببرد
 
آه از عشق كه يك مرتبه تصميم گرفت:
 
يوسف از چاه درآورده به زندان ببرد
 
واي بر تلخي فرجام رعيت پسری
 
كه بخواهد دلي از دختر يك خان ببرد
 
ماهرویی دل من برده و ترسم اين است
 
سرمه بر چشم كشد،زيره به كرمان ببرد
 
دودلم اينكه بيايد من معمولي را
 
سر و سامان بدهد يا سر و سامان ببرد
 
مرد آنگاه كه از درد به خود ميپيچد
 
ناگزير است لبي تا لب قليان ببرد
 
شعر كوتاه ولي حرف به اندازه ی كوه
 
بايد اين قائله را "آه" به پايان ببرد
 
شب به شب قوچي ازين دهكده كم خواهد شد
 
ماده گرگي دل اگر از سگ چوپان ببرد!
 
حامد عسکری
نوشته شده در  سه شنبه بیست و هشتم آذر ۱۳۹۱  توسط شهاب 


شانه ات را دیر آوردی سرم را باد برد

خشت خشت و آجر آجر ، پیکرم را باد برد

من بلوطی پیر بودم پای یک کوه بلند

نیمم آتش سوخت ، نیم دیگرم را باد برد

از غزل هایم فقط خاکستری مانده به جا

بیت های روشن و شعله ورم را باد برد

با همین نیمه ، همین معمولی ساده بساز

دیر کردی نیمه ی عاشقترم را باد برد

بال کوبیدم قفس را بشکنم عمرم گذشت

وا نشد بدتر از آن بال و پرم را باد برد

حامد عسکری

نوشته شده در  یکشنبه هفتم خرداد ۱۳۹۱  توسط شهاب 


یک سینه حرف هست، ولی نقطه‌ چین بس است
خاتون دل و دماغ ندارم.... همین بس است

یک روز زخم خوردم یک عمر سوختم
کو شوکران؟ که زندگی اینچنین بس است

عشق آمده‌ست عقل برو جای دیگری
یک پادشاه حاکم یک سرزمین بس است

مورم، سیاوشانه به آتش نکش مرا
یک ذره آفتاب و کمی ذره‌بین بس است

ظرف بلور! روی لبت خنده‌ای بپاش
نذری ندیده را دو خط دارچین بس است

ما را به تازیانه نوازش نکن عزیز
که سوز زخم کهنه‌ی افسار و زین بس است

از این به بعد عزیز شما باش و شانه‌هات
ما را برای گریه سر آستین بس است

حامد عسکری

نوشته شده در  جمعه نهم دی ۱۳۹۰  توسط شهاب 


شارژ ایرانسل

فروشگاه اينترنتي ايران آرنا

دانلود

دانلود