در این محاکمه تفهیم اتّهامم کن
سپس به بوسه ی کارآمدی تمامم کن
اگرچه تیغ زمانه نکرد آرامم ،
تو با سیاست ابروی خویش رامم کن
به اشتیاق تو جمعیتی است در دل من
بگیر تنگ در آغوش و قتل عامم کن
شهید نیستم اما تو کوچه ی خود را
به پاس این همه سرگشتگی به نامم کن
شراب کهنه چرا؟ خون تازه آوردم...
اگر که باب دلت نیستم حرامم کن
لبم به جان نرسید و رسید جان به لبم
تو مرحمت کن و با بوسه ای تمامم کن
علیرضا بدیع

دردا که درد امروز فردا ادامه دارد

وی آینه در آینه در آینه رویت
چشمان تو، چشمان تو، چشمان تو، هو هو
حق حق، چه بگویم چه من از این همه اویت؟
زیبایی سٌکر آورِ ربّانی آفاق
بی شبهه شرابی تو و افلاک،سبویت
هر سبز که از خاک برآید، کلماتت
در چاه فرو ریخته اسرار مگویت
ای زمزمه ی هر شب تنهایی جبریل
وی زمزم آواز خداوند،گلویت
دریایی و هر چشمه به ژرفای تو جاری
فردایی و هر لحظه شتابنده به سویت
قربان ولیئی

باغ مثل گذشته زیبا نیست
تاج خورشید بر کُلالۀ کوه
دیگر این روزها شکوفا نیست
خاک از یاد پونه ها خالی است
آب آیینۀ تماشا نیست
باد ، اهریمنانه می تازد
بید بر جای خویش مانا نیست
حس یوسف ز رونق افتاده است
خبر از عرضه و تقاضا نیست
باغ در انحصار کرکس هاست
و برای قناریان جا نیست
بلبلان خوب خوب می دانند
که زمان ترانه حالا نیست
می نشینم بهار می آید
اندکی بیش عمر سرما نیست
غزلی عاشقانه خواهم خواند
که بدانند عشق تنها نیست
می شناسم درخت هایم را
آن که حشکیده است از ما نیست
محمّد سلمانی

جنون مدد کن و برگردان مرا به جاده ی ویرانی
به انتهای برآشفتن در ابتدای پریشانی
چو تا ابد من سرگردان دچار عقل نخواهم شد
چه بسته ای در زندان را به روی حسرت زندانی؟
دلم اسیر تماشاها، زبان و شکوه ی حاشاها
بگو چگونه نیندیشم به عشوه های خیابانی؟
زبان به نام تو می گردد هنوز در دهنم ، امّا
نمانده جرئت ابرازی در این جسور بیابانی
چسور حوصله فرسا من ، که رنگ خواهش خاکستر
فرا گرفت وجودم را ز فرط بی سر و سامانی
بر آن سرم که برافروزم چراغ چشم خیالت را
مگر ز دل ببرم شاید هراس این شب ظلمانی
یوسفعلی میرشکّاک
