هر طرف رو کن و تردید نکن سوی منی

باز در چشم رس دیده ی پرسوی منی

تا ابد گرچه عزیزی ولی از یاد مبر

چشم من باشی در سایه ی ابروی منی

در غمم رفته ای و در خوشی ام آمده ای

چه کنم؟ خوی تو این است ؛ پرستوی منی

چشم بادامی و شیرین و خوش و بانمکی

چینی و تاری و ایرانی و هندوی منی

گوش تا گوشه ی صحرا بخرام و نهراس

شیرها خاطرشان هست که آهوی منی

مهدی فرجی

نوشته شده در  شنبه بیست و سوم مرداد ۱۳۹۵  توسط شهاب 


تو پا گذاشته ای در جهان تازه ی من

خوش آمدی بنشین قهرمان تازه ی من

سپرده ام بروند ابرها و صاف شود

برای پَر زدنت آسمان تازه ی من

تو رودخانه ای و دل به آبی ات زده ام

سفیدِ پیرهنت بادبان تازه ی من

گل طلاییِ خورشید شو، که می چرخد

به مرکزیت تو کهکشان تازه ی من

غرور قله ی خوابیده بودم و آشفت

به افتخار تو آتشفشان تازه ی من

از این به بعد به همراهی تو دلگرمم

که قهرمانی در داستان تازه من

مهدی فرجی

نوشته شده در  یکشنبه یکم شهریور ۱۳۹۴  توسط شهاب 


من در پی رد تو کجا و تو کجایی

دنبال تو دستم نرسیده است به جایی

ای «بوده» که مثل تو نبوده است ، نگو هست

ای «رفته» که در قلب منی گرچه نیایی

این عشق زمینی است که آغاز صعود است

پایبند «هوس» نیستم ای عشق «هوایی»

قدر تنی از پیرهنی فاصله داریم

وای از تو چه سخت است همین قدر جدایی

ای قطب کشاننده پر جاذبه دیگر

وقت است دل آهنی ام را بربایی

گفتی و ندیدی و شنیدی و ندیدم

دشنام و جفایی و دعایی و وفایی

یک عالمه راه آمده ام با تو و یک بار

بد نیست تو هم با من اگر راه بیایی

مهدی فرجی

نوشته شده در  چهارشنبه ششم شهریور ۱۳۹۲  توسط شهاب 


دنبال من می گردی و حاصل ندارد

این موج عاشق کار با ساحل ندارد

باید ببندم کوله بار رفتنم را

مرغ مهاجر هیچ جا منزل ندارد

من خام بودم، داغ دوری پخته ام کرد

عمری که پایت سوختم قابل ندارد

من عاشقی کردم تو اما سرد گفتی:

"از برف اگر آدم بسازی دل ندارد ..."

باشد، ولم کن با خودم تنها بمانم

دیوانه با دیوانه ها مشکل ندارد

شاید به سرگردانی ام دنیا بخندد

موجی که عاشق می شود ساحل ندارد

مهدی فرجی

نوشته شده در  پنجشنبه بیست و سوم آذر ۱۳۹۱  توسط شهاب 


می توانی بروی قصه و رویا بشوی

راهی دورترین گوشه ی دنیا بشوی

ساده نگذشتم از این عشق، خودت می دانی

من زمینگیر شدم تا تو مبادا بشوی

آی…مثل خوره این فکر عذابم می داد

چوب من را بخوری ورد زبانها بشوی

من و تو مثل دو تا رود موازی بودیم

من که مرداب شدم، کاش تو دریا بشوی

دانه ی برفی و آنقدر ظریفی که فقط

باید از این طرف شیشه تماشا بشوی

گره ی عشق تو را هیچ کسی باز نکرد

تو خودت خواسته بودی که معما بشوی

در جهانی که پر از «وامق» و «مجنون» شده است

می توانی «عذرا» باشی، «لیلا» بشوی

می توانی فقط از زاویه ی یک لبخند

در دل سنگترین آدمها جا بشوی

بعد از این ، مرگ ، نفسهای مرا می شمرد

فقط از این نگرانم ، که تو تنها بشوی

مهدی فرجی

با تشکر از م.م

نوشته شده در  پنجشنبه چهارم اسفند ۱۳۹۰  توسط شهاب 


عمری مرا به حسرت دیدن گذاشتی

بین رسیدن و نرسیدن گذاشتی

یک آسمان پرندگی ام دادی و مرا

در تنگنای از تو پریدن گذاشتی

وقتی که آب و دانه برایم نریختی

وقتی کلید در قفس من گذاشتی
 
امروز از همیشه پشیمان تر آمدی

دنبال من بنای دویدن گذاشتی

من نیستم... نگاه کن این باغ سوخته

تاوان آتشی ست که روشن گذاشتی

گیرم هنوز تشنه حرف توام ولی

گوشی مگر برای شنیدن گذاشتی؟

آلوچه های چشم تو مثل گذشته اند

اما برای من دل چیدن گذاشتی؟

حالا برو برو که تو این نان تلخ را

در سفره ای به سادگی من گذاشتی

مهدی فرجی

نوشته شده در  یکشنبه نهم بهمن ۱۳۹۰  توسط شهاب 


نه ... روبروی تو بازنده اند حالا هم

قمار بازترین مردهای دنیا هم

زمین زدم ورقی را شروع شد بازی

ولی به قصد - فقط - روبروشدن با هم

اگرچه می دانستی - اگر چه می دیدم

در این مقابله جز باختن نمی خواهم

طنین قهقه ات در تبسمم می ریخت

هجوم زلزله ات در غرور گهگاهم

نمی برید چرا حکم من شروع ترا

نمی گرفت چرا بی بی ترا شاهم

سیاه و سرخ گره خورده بود و پیدا بود

جنون دست تو در تک تک ورقهاهم

در این نبرد، فقط بی بی دل ات کافیست

برای کشتن پنجاه ویک ورق باهم

بدست داشتی آن قدر دل که می لرزید

دل سیاه ترین برگه های بالا هم

...
مرا به باخت کشاندی ولی نیفتادم

به این امید که روز خداست فردا هم

شروع می شود این بازی تمام شده

اگر چه رو بکنی برگ آخرت را هم

مهدی فرجی

با تشکر از م.م

نوشته شده در  شنبه دهم دی ۱۳۹۰  توسط شهاب 


حیف آنها که بالشان دادم شاخه شاخه پریده اند از من

از رفیقان راه می پرسی؟ پیشترها بریده اند از من

هرچه دادند زود پس دادم هر چه را خواستند رو کردند

عشق را در سخاوتم روزی، به پشیزی خریده اند از من

کرمهایی که در تن خشکم شادمان می خزند و می لولند

سالها پیش در بهاری سبز، ریشه هائی جویده اند از من

خشکی ام را بهانه می گیرند که رهایم کنند و در بروند

خودشان نیز خوب می دانند، رگ به رگ خون مکیده اند از من

هر کجا از نفس می افتادند باز سنگ صبورشان بودم

گریه هایی به من فروخته اند، خنده هائی خریده اند از من

محو کردند رد پایم را که ندانی کجا گرفتارم

بعد تا هر چه دورتر بشوند، سمت دیگر دویده اند از من

چشم ها جور دیگری هستند، حرف ها روی دیگری دارند

وای هرجا که پا گذاشته اند، قصه ای آفریده اند از من

مهدی فرجی

نوشته شده در  یکشنبه بیستم آذر ۱۳۹۰  توسط شهاب 


شارژ ایرانسل

فروشگاه اينترنتي ايران آرنا

دانلود

دانلود