هر طرف رو کن و تردید نکن سوی منی
باز در چشم رس دیده ی پرسوی منی
تا ابد گرچه عزیزی ولی از یاد مبر
چشم من باشی در سایه ی ابروی منی
در غمم رفته ای و در خوشی ام آمده ای
چه کنم؟ خوی تو این است ؛ پرستوی منی
چشم بادامی و شیرین و خوش و بانمکی
چینی و تاری و ایرانی و هندوی منی
گوش تا گوشه ی صحرا بخرام و نهراس
شیرها خاطرشان هست که آهوی منی
مهدی فرجی

خوش آمدی بنشین قهرمان تازه ی من
سپرده ام بروند ابرها و صاف شود
برای پَر زدنت آسمان تازه ی من
تو رودخانه ای و دل به آبی ات زده ام
سفیدِ پیرهنت بادبان تازه ی من
گل طلاییِ خورشید شو، که می چرخد
به مرکزیت تو کهکشان تازه ی من
غرور قله ی خوابیده بودم و آشفت
به افتخار تو آتشفشان تازه ی من
از این به بعد به همراهی تو دلگرمم
که قهرمانی در داستان تازه من
مهدی فرجی

دنبال تو دستم نرسیده است به جایی
ای «بوده» که مثل تو نبوده است ، نگو هست
ای «رفته» که در قلب منی گرچه نیایی
این عشق زمینی است که آغاز صعود است
پایبند «هوس» نیستم ای عشق «هوایی»
قدر تنی از پیرهنی فاصله داریم
وای از تو چه سخت است همین قدر جدایی
ای قطب کشاننده پر جاذبه دیگر
وقت است دل آهنی ام را بربایی
گفتی و ندیدی و شنیدی و ندیدم
دشنام و جفایی و دعایی و وفایی
یک عالمه راه آمده ام با تو و یک بار
بد نیست تو هم با من اگر راه بیایی
مهدی فرجی

این موج عاشق کار با ساحل ندارد
باید ببندم کوله بار رفتنم را
مرغ مهاجر هیچ جا منزل ندارد
من خام بودم، داغ دوری پخته ام کرد
عمری که پایت سوختم قابل ندارد
من عاشقی کردم تو اما سرد گفتی:
"از برف اگر آدم بسازی دل ندارد ..."
باشد، ولم کن با خودم تنها بمانم
دیوانه با دیوانه ها مشکل ندارد
شاید به سرگردانی ام دنیا بخندد
موجی که عاشق می شود ساحل ندارد
مهدی فرجی

راهی دورترین گوشه ی دنیا بشوی
ساده نگذشتم از این عشق، خودت می دانیمن زمینگیر شدم تا تو مبادا بشوی
آی…مثل خوره این فکر عذابم می دادچوب من را بخوری ورد زبانها بشوی
من و تو مثل دو تا رود موازی بودیممن که مرداب شدم، کاش تو دریا بشوی
دانه ی برفی و آنقدر ظریفی که فقطباید از این طرف شیشه تماشا بشوی
گره ی عشق تو را هیچ کسی باز نکردتو خودت خواسته بودی که معما بشوی
در جهانی که پر از «وامق» و «مجنون» شده استمی توانی «عذرا» باشی، «لیلا» بشوی
می توانی فقط از زاویه ی یک لبخنددر دل سنگترین آدمها جا بشوی
بعد از این ، مرگ ، نفسهای مرا می شمردفقط از این نگرانم ، که تو تنها بشوی
مهدی فرجی
با تشکر از م.م

بین رسیدن و نرسیدن گذاشتی
یک آسمان پرندگی ام دادی و مرا
در تنگنای از تو پریدن گذاشتی
وقتی که آب و دانه برایم نریختی
وقتی کلید در قفس من گذاشتی
امروز از همیشه پشیمان تر آمدی
دنبال من بنای دویدن گذاشتی
من نیستم... نگاه کن این باغ سوخته
تاوان آتشی ست که روشن گذاشتی
گیرم هنوز تشنه حرف توام ولی
گوشی مگر برای شنیدن گذاشتی؟
آلوچه های چشم تو مثل گذشته اند
اما برای من دل چیدن گذاشتی؟
حالا برو برو که تو این نان تلخ را
در سفره ای به سادگی من گذاشتی
مهدی فرجی

قمار بازترین مردهای دنیا هم
زمین زدم ورقی را شروع شد بازیولی به قصد - فقط - روبروشدن با هم
اگرچه می دانستی - اگر چه می دیدمدر این مقابله جز باختن نمی خواهم
طنین قهقه ات در تبسمم می ریختهجوم زلزله ات در غرور گهگاهم
نمی برید چرا حکم من شروع ترانمی گرفت چرا بی بی ترا شاهم
سیاه و سرخ گره خورده بود و پیدا بودجنون دست تو در تک تک ورقهاهم
در این نبرد، فقط بی بی دل ات کافیست
برای کشتن پنجاه ویک ورق باهم
بدست داشتی آن قدر دل که می لرزیددل سیاه ترین برگه های بالا هم
...مرا به باخت کشاندی ولی نیفتادم
به این امید که روز خداست فردا هم
شروع می شود این بازی تمام شدهاگر چه رو بکنی برگ آخرت را هم
مهدی فرجی
با تشکر از م.م

حیف آنها که بالشان دادم شاخه شاخه پریده اند از من
از رفیقان راه می پرسی؟ پیشترها بریده اند از من
هرچه دادند زود پس دادم هر چه را خواستند رو کردند
عشق را در سخاوتم روزی، به پشیزی خریده اند از من
کرمهایی که در تن خشکم شادمان می خزند و می لولند
سالها پیش در بهاری سبز، ریشه هائی جویده اند از من
خشکی ام را بهانه می گیرند که رهایم کنند و در بروند
خودشان نیز خوب می دانند، رگ به رگ خون مکیده اند از من
هر کجا از نفس می افتادند باز سنگ صبورشان بودم
گریه هایی به من فروخته اند، خنده هائی خریده اند از من
محو کردند رد پایم را که ندانی کجا گرفتارم
بعد تا هر چه دورتر بشوند، سمت دیگر دویده اند از من
چشم ها جور دیگری هستند، حرف ها روی دیگری دارند
وای هرجا که پا گذاشته اند، قصه ای آفریده اند از من
مهدی فرجی
