تا کی در انتظار گذاری به زاریم
باز آی بعد از این همه چشم انتظاریم
دیشب به یاد زلف تو در پرده های ساز
جانسوز بود شرح سیه روزگاریم
بس شکوه کردم از دل ناسازگار خود
دیشب که ساز داشت سر سازگاریم
شمعم تمام گشت و چراغ ستاره مرد
چشمی نماند شاهد شب زنده داریم
گفتی هوای لاله عذاران ری خوش است
پنداشتی که بوالهوس لاله زاریم
طبعم شکار آهوی سر در کمند نیست
ماند به شیر شیوه ی وحشی شکاریم
سندان به سرزنش نتوان کرد پایمال
سرکوبیم زیاده کند پافشاریم
شرمم کشد که بی تو نفس می کشم هنوز
تا زنده ام بس است همین شرمساریم
تا هست تاج عشق تو ام بر سر ای غزال
شیرین بود به شهر غزل شهریاریم
شهریار

بی مرزم از آن گونه که در قاب نگنجم
بیداری سرشارم و در خواب نگنجم
پوباتر از آنم که به تصویر درآیم
در همهمه ی حافظه ی آب نگنجم
میلاد من است این دم بی نام و نشانی
این لحظه که در مدفن القاب نگنجم
ننگ است که رنگی بپذیرد جرَیانم
رودم من و در بستر مرداب نگنجم
آیین من آیینگی تابش ذات است
در میکده و مکتب و محراب نگنجم
قربان ولیئی

این جاست همان جا که نمانده ست به یادم
این است همان خاطره ی رفته به بادم
آن پنجره ي آبی و آن منظره ی سبز
آن عكس برازنده ی سرزنده ی شادم
آن روز كه از سوز جدا بود صدايم
آن گاه كه از آه تهي بود نهادم
آن سال كه در دفتر تمرين الفبا
نمدار نشد روز و شب از اشك سوادم
هر بار رسيدن به ته خط گذرم بست
با نقطه سر خط گذری تازه گشادم
رنجم كه چرا ميشود از پاككنم كم
دردم كه چرا ميشكند مغز مدادم
نه دغدغه ي يكسره ي بود و نبودم
نه كشمكش مسخره ی باد و مبادم
نه گريه ی پيبرده به افيوني دينم
نه خنده ی بيپرده از انكار معادم
نه يكسره سرگيجه به سرگيجه فزودم
با پرسش بيهوده كه ازبهر چه زادم
نه در دلم اين مزرعه ي رويش باور
در هر قدمي دانه ي ترديد نهادم
آن روز كه بازيچه ی من چرخ و فلك بود
از گردش او بد به دلم راه ندادم
امروز كه بازيچه ي اويم چه بگويم
اينجاست كه بايد برسد شعر به دادم
وحید عیدگاه

به چشم خلق چنان مست و فارغ از بندی
که نیست باورشان بنده ی خداوندی
مدام از همه دل می بری ولیکن خود
چرا به این همه دلداده دل نمی بندی؟
به دام کبر خود افتادی و شدی شیطان
به دام وسوسه ای از بهشت دل کندی
به خون کشیده ای و می کشی به خون هردم
برای آنکه بگویی به من هنرمندی
چرا به گریه بیفتم که خوب می دانم
به چشم های پر از اشک نیز می خندی
مجید صحراکارها

حکایت از چه کنم سینه سینه درد اینجاست
هزار شعله ی سوزان و آه سرد اینجاست
نگاه کن که ز هر بیشه در قفس شیری است
بلوچ و کرد و لر و ترک و گیله مرد اینجاست
بیا که مسئله ی بودن و نبودن نیست
حدیث عهد و وفا می رود ، نبرد اینجاست
بهار آن سوی دیوار ماند و باد خوشش
هنوز با غم این برگ های زرد اینجاست
به روزگار شبی بی سحر نخواهد ماند
چو چشم باز کنی صبح شب نورد اینجاست
جدایی از زن و فرزند سایه جان! سهل است
تو را ز خویش جدا می کنند ، درد اینجاست
هوشنگ ابتهاج

هرچند رفته ای و دل از ما گسسته ای
پیوسته پیش چشم خیالم نشسته ای
ای نرگس از ملامت چشمم چه دیده ای
کاین سان به بزم شاد چمن سرشکسته ای؟
با من مبند عهد که چون پیچ های باغ
هرجا رسیده ، رشته ی پیوند بسته ای
از من به سوی دشمن من راه جسته ای
نوریّ و در بلور دل من شکسته ای
دیگر نگاه گرم تو را تاب فتنه نیست
ای چشم آشنا! مگر امروز خسته ای؟
من نیز بند مهر تو ببریده ام ز پای
تنها گمان مبر که تو زین دام رسته ای
سیمین! ز عشق رسته ای امّا فسرده ای
آن اخگری کز آتش سوزنده جسته ای
سیمین بهبهانی

رازی است در آن چشم سیاهت، بنمایش
شعری نسروده ست نگاهت، بسرایش
خوش میچرد آهوی لبت، غافل ازین لب
-این لب که پلنگانه کمین کرده برایش-
سیبی است زنخدان بهشتیت که ناچار
پرهیز مرا میشکند وسوسه هایش
گستردگی سینه ات آفاق فلق هاست
مرغی است لبم، پر زده اکنون به هوایش
آغوش تو ای دوست! در باغ بهشت است
یک شب بدر آی از خود و بر من بگشایش
هر دیده که بینم به تو میسنجم و زشت است
چشمی که تو را دید، جزین نیست سزایش
دل بیمش ازین نیست که در بند تو افتاد
ترسد که کنی روزی ازین بند رهایش
وصل تو، خود جان و همه جان جوان است
غم نیست اگر جان بستانی به بهایش
بانوی من! اندیشه مکن، عشق نمرده ست
در شعر من اینسان که بلند است صدایش
حسین منزوی

همواره عشق بی خبر از راه می رسد
چونان مسافری که به ناگاه می رسد
وا می نهم به اشک و به مژگان، تدارکش
چون وقت آب و جاروی این راه می رسد
اینت زهی شکوه که نزدت کلام من
با موکب نسیم سحرگاه می رسد
با دیگران نمی نهدت دل به دامنت
چندان که دست خواهش کوتاه می رسد
میلی کمین گرفته پلنگانه در دلم
تا آهوی تو کی به کمینگاه می رسد!
هنگام وصل ماست به باغ بزرگ شب
وقتی که سیب نقره ای ماه می رسد
شاعر دلت به راه بیاویز و از غزل
طاقی بزن خجسته که دلخواه می رسد
حسین منزوی

این سیب سرخ ساختگی ، خنده ی تو نیست
ای حسنت از تکلّف آرایه بی نیاز
اغراق صنعتی است که زیبنده ی تو نیست
در فکر دلبری ز من بینوا مباش
صیدی چنین حقیر ، برازنده ی تو نیست
شب های مه گرفته ی مرداب بخت من
ای ماه! جای رقص درخشنده ی تو نیست
گمراهی مرا به حساب تو می نهند
این کسر شأن چشم فریبنده ی تو نیست
ای عمر! چیستی که به هر حال عاقبت
جز حسرت گذشته در آینده ی تو نیست
فاضل نظری

هزار سال در این آرزو توانم بود
تو هرچه دیر بیایی هنوز باشد زود
تو سخت ساخته می آیی و نمی دانم
که روز آمدنت روزی که خواهد بود
زهی امید شکیب آفرین که در غم تو
ز عمر خسته ی من هرچه کاست عشق افزود
بدان دو دیده که برخیز و دست خون بگشای
کزین بدآمده راه برون شدی نگشود
برون کشیدم از آن ورطه رخت و سود نداشت
که بر کرانه ی طوفان نمی توان آسود
دلی به دست تو دادیم و این ندانستیم
که دشنه هاست در آن آستین خون آلود
چه نقش می زند این پیر پرنیان اندیش
که بس گره ز دل و جان سایه بست و گشود
هوشنگ ابتهاج
