به چشم خلق چنان مست و فارغ از بندی
که نیست باورشان بنده ی خداوندی
مدام از همه دل می بری ولیکن خود
چرا به این همه دلداده دل نمی بندی؟
به دام کبر خود افتادی و شدی شیطان
به دام وسوسه ای از بهشت دل کندی
به خون کشیده ای و می کشی به خون هردم
برای آنکه بگویی به من هنرمندی
چرا به گریه بیفتم که خوب می دانم
به چشم های پر از اشک نیز می خندی
مجید صحراکارها

از این آشفته بازار پریشانم چه می دانی؟
یکی از گردهای روی دامان تو باشم کاش
ببین از آرزوهای فراوانم چی می دانی
سر سربسته ی لب های سرخت را کمی وا کن
بگو از داستان های رقیبانم جه می دانی
در آغوش دل انگیز بهاری از غم من که
سراپا گرم سرمای زمستانم چه می دانی؟
سرآغاز غریب قصه ی پر غصه ام بودی
بگو از داستان رو به پایانم چه می دانی؟
محید صحراکارها

جانشین چشم و گوش مردمی کور و کرم
رعیتی یک لا قبا از بین مجنونان شهر
تاج سلطان جنون را می گذارد بر سرم
اشک هایم را درون شیشه گرد آورده ام
تا که در روز مبادا جمع باشد لشگرم
تلخ و شیرین می زند اما به کامم می رود
حرف های دشمنانم از دهان همسرم
درد تنهاییست بر جانم که سنگین می شود
سایه ی تیغ رقیبانم به روی کشورم
مجید صحراکارها

بلند موی و پریشان، ولی به لب لبخند
چقدر زود به دیوانه ها شدم مانند!
تمام شهر قسم میخورند ضدّ منی
ولی به نام تو هر روز میخورم سوگند
چرا دو خط موازی همیشه غم دارند؟
نمیرسند ولی تا ابد کنار همند
نگاه کردی و گفتی: تو جَلد قلب منی
برو! بپر که رهایی پرندهی در بند
امید شاخهی گل هم وصال با خاک است
تو خاک و شاخهی گل را زدی به هم پیوند
مجید صحراکارها

عصری کنار پنجره لم داده بود مرد
مثل همیشه تا به خیابان نگاه کرد:
آمد سلام کرد و خداحافظی و... رفت
فردی که زوج می شد و زوجی که فرد... فرد...
با تیک تاک عقربه وقتش رسید و شد
قلبش، سرش، زمین و زمانش دچار درد
قرصی کنار پنجره آورده بود، خورد
بعدش نگاه کرد به آن برگهای زرد
بادی وزید و زمزمه ای را شنید...او...
آری کنار پنجره جان داده بود مرد
مجید صحراکارها
