پیشانی ام را بوسه زد در خواب هندویی
شاید از آن ساعت طلسمم کرده جادویی
شاید از آن پس بود که احساس می کردمدر سینه ام پر می زند شب ها پرستویی
شاید از آن پس بود که با حسرت از دستمهر روز سیبی سرخ می افتاد در جویی
از کودکی دیوانه بودم، مادرم می گفت:از شانه ام هر روز می چیده ست شب بویی
نام تو را می کَند روی میزها هر وقتدر دست آن دیوانه می افتاد چاقویی
بیچاره آهویی که صید پنجه ی شیری استبیچاره تر شیری که صید چشم آهویی
اکنون ز تو با نا امیدی چشم می پوشماکنون ز من با بی وفایی دست می شویی
آیینه خیلی هم نباید راست گو باشدمن مایه رنج تو هستم، راست می گویی
فاضل نظری
با تشکر از م.م
نوشته شده در جمعه چهاردهم بهمن ۱۳۹۰  توسط شهاب
