میان غنچه و گل از تو گفت و گو شده است
که باد خوش نفس و باغ مشک بو شده است
تو بر فکنده ای از خویش پرده ، ای خورشید
که شهر خواب زده ، غرق های و هو شده است
درون دیده ی من آفتابگردانی است
که در هوای تو چرخان به چارسو شده است
به تابناکی و پاکی تو را نشان داده است
ز هر ستاره ی رخشان که پرس و جو شده است
تنت ز لطف و طراوت به سوسنی ماند
که در شمیم گل سرخ شست و شو شده است
برابر تو چه یارای عرض اندامش
که پیش روی تو دست بهار رو شده است
چگونه آینه لاف برابری زندت ؟
که از تو صاحب این آب و رنگ و بو شده است
تو آن بهشت برینی که جان خاکی من
برای داشتنت عین آرزو شده است
حسین منزوی
نوشته شده در یکشنبه دوم مرداد ۱۳۹۰  توسط شهاب
