مگر چه ریخته ای در پیاله ی هوشم
که عقل و دین شده چون قصه ها فراموشم
تو از مساحت پیراهنم بزرگ تریببین نیامده سر رفته ای از آغوشم
چه ریختی سر شب در چراغ الکلی امکه نیمه روشنم از دور و نیمه خاموشم
همین خوش است همین حال خواب و بیداریهمین بس است که نوشیده ام ... نمی نوشم
خدا کند نپرد مستی ام چو شیشه ی میمعاشران بفشارید پنبه در گوشم
شبیه بار امانت که بار سنگینی استسر تو بار گرانی است مانده بر دوشم ...
سعید بیابانکیبا تشکر از ح.
نوشته شده در پنجشنبه بیست و پنجم اسفند ۱۳۹۰  توسط شهاب
