من! پادشاه مقتدر کشوری که نیست!

دل بسته ام ، به همهمه ی لشکری که نیست!

 در قلعه، بی خبر ز غم مردمان شهر

سر گرم تاج سوخته ام، بر سری که نیست!

 هر روز بر فراز یقین، مژده می دهم

از احتمال آتیه ی بهتری که نیست!

 بو برده است لشکر من، بس که گفته ام

از فتنه های دشمن ویرانگری ، که نیست!

 من! باورم شده ست که در من، فرشته ها،

پیغام می برند ، به پیغمبری که نیست!

 من! باورم شده ست ، که در من رسیده است،

موسای من، به خدمت جادوگری که نیست!

 باید ، برای اینهمه ناباوری که هست،

روشن شود، دلایل این باوری که نیست!

 هرچند ، از هراس هجومی که ممکن است،

دربان گذاشتم به هوای دری که نیست،

 فهمیده ام ، که کار صدف های ابله است،

تا پای جان محافظت از گوهری که نیست!!

حسین جنتی

نوشته شده در  جمعه بیست و پنجم اسفند ۱۳۹۱  توسط شهاب 


شارژ ایرانسل

فروشگاه اينترنتي ايران آرنا

دانلود

دانلود