چون باد می روی و به خاکم فکنده ای
آری برو که خانه ز بنیاد کنده ای
حسن و هنر به هیچ ، ز عشق بهشتی ام
شرمی نیامدت که ز چشمم فکنده ای؟
اشکم دود به دامن و چون شمع صبحدم
مرگم به لب نهاده غم آلود خنده ای
بخت از منت گرفت و دلم آنچنان گریست
کز دست کودکی بربایی پرنده ای
بگذشتی و ز خرمن دل شعله سر کشید
آنگه شناختم که تو برق جهنده ای
بی او چه بر تو می گذرد سایه ای شگفت
جانت ز دست رفت و تو بیچاره زنده ای
هوشنگ ابتهاج
نوشته شده در پنجشنبه بیست و دوم اردیبهشت ۱۳۹۰  توسط شهاب
